۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

شهره یک از هزاران

یاران ناشناخته ام چون اختران سوخته چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند
آنگاه، من، که بودم
،جغد سکوت لانه تاریک درد خویش
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
:این بانگ با لبم شررافشان
!آهای
!از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

! ...خون را به سنگفرش ببینید
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن 

شهریور 59  بود ومن 14 سال داشتم که جنگ ایران و عراق شروع شد وما که در اهواز زندگی می کردیم مجبور به آمدن به تهران شدیم. توی مدرسه با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم و فعالیتم را در حد یک دانش آموز شروع کردم. 
11 آبان ماه سال 60  بود و قرار بود دو تاازبچه ها ("ش" و شهره) به خانهء ما بیایند. ساعت 4 بعد ازظهر بود که زنگ درزده شد و"ش" با پاهای ورم کرده وباند پیچی شده  وارد خانه شد و در جواب من که پرسیدم چه اتفاقی برایت افتاده گفت تصادف کردم. به زحمت و در حالی که زیر بغلش را گرفته بودم به اتاق رفتیم به محض ورودمان تلفن زنگ زد ، شهره بود، چند ثانیه ای  با " ش" صحبت کرد.  بعد ازقطع  تلفن "َ ش " گفت : من تصادف نکرده ام، شکنجه شده ام ،الان هم بازجویم (منصوری بازجو شعبه 4)  دم در است اگر چیزی توی خانه داری سریع از بین ببر. من در حالی که خیلی نگران شهره شده بودم پرسیدم پس چرا به شهره نگفتی اما او که ترسیده بود جوابی سربالا داد. تا خواستم اعلامیه هایی را که توی خانه داشتم پنهان کنم در باز شد و منصوری وارد خانه شد برای همین مجبور شدم آنها را درون لباسم مخفی کنم اما بازجوها دیدند 
و تعدادی از آنها را گرفتند و با تهدید از پشت به دستهایمان دستبند زدند و شروع به جستجو درون اتاق کردند.

پس از مدتی منصوری در حالی که از اتاق خارج می شد خطاب به دژخیم دیگر فریاد زد : " اگر تکان خورد جنازه اش را بیانداز برای مادرش " ودر را روی ما و بازجوی دیگری که همچنان در حال گشتن اتاق بود بست. نمی دانم چقدر طول کشید تا اینکه زنگ در زده شد و من که توی اتاق بودم  صدای شهره را شنیدم  که سراغ من را می گرفت.  منصوری در جواب او با صدای کریه اش گفت: " به به شهره خانم، بفرمایید تو". بعد از چند ثانیه صدای فریاد منصوری بلند شد که وای سیانور خورده، وبا دستپاچگی به جلاد همراهش گفت: " بدو باید نجاتش بدهیم" . ودرحالی که کشان کشان هر سه ما را به طرف ماشین می بردند درجواب برادرم که می پرسید کجا می بریدشون گفت چیزمهمی نیست دو تا سوال می کنیم  برمیگرده . مادرم در گوشه ای نیمه بیهوش افتاده بود و برادرزاده ام که 5 ساله بود در حالی که گریه می کرد و شلوار منصوری را می کشید با التماس می گفت: " تو را به خدا نبریدش عمه ام را نبرید " و منصوری درهمان حال که بچه را هل می داد همسایه ها را هم که دم در جمع شده بودند با اسلحه تهدید می کرد و فریاد می زد  برید کنار " اینها منافق هستند " و ما را بزور سوار ماشین کرد.

در حالیکه ماشین با سرعت به سمت درمانگاه مریم واقع در تهرانپارس حرکت می کرد منصوری دستور فرستادن ماشینی دیگراز اوین برای انتقال شهره را  میداد. توی ماشین حال شهره بهم خورد وهمین مانع از تاثیرسیانورشد. 


من از آن پس دیگر شهره را ندیدم و متاسفانه اسم اصلی اورا هم هرگز نفهمیدم، اما بعدها شنیدم که  هنگامی که هنوز درزیرشکنجه و بازجویی بوده  با پایین پریدن از پنجره اقدام به خودکشی کرده ولی باز هم زنده مانده ودر نهایت در حالیکه قطع نخاع شده بود او را با صندلی چرخدار برای اعدام برده اند. شهره دختری بسیار مهربان وخوشرو ولی بسیار ریزنقش و  لاغر بود اما توانست  با شجاعت و استقامت پوزه جلادان خمینی را به خاک بمالد ویاد و راهش را جاودان کند. و چه بسیار بودند عزیزانی که کس  نفهمید  که این پلیدان چه بر سرآنها  آوردند، یاد تمامی آنها تا ابد در ذهنمان ماندنی است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر