۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

آخرین وداع

خورشید در اسارت هم خورشید است و از شهادت هر خورشید هزاران ستاره برخواهد خواست، جنگلی رویان از ستاره ها

از آنجایی که زهرا خواب بود و محل خواب من و او درکنار یکدیگر بود و تقریبا یکی از نزدیکترین افراد اتاق به او بودم با نگرانی (چون نزدیک نیمه شب بود و طبیعتاَ  آن وقت ِ شب برای بازجویی بردن غیر عادی بود در ضمن زهرا هنوز زیرِ حکم بود) بالای سرش رفته و خیلی آهسته از خواب بیدارش کردم   " زهرا بلند شو، برای بازجویی صدات کرده اند"
شتابزده از خواب بیدار و سریع آماده شد. تمامی بچه ها با نگرانی از اتاقها خارج شده بودند زهرا که حالت آشفته بچه ها را دید گفت: "چی شده ؟ مگه دارند برای اعدام می برندم! برید بخوابید وجوّ را متشنج نکنید نگران نباشید خبری نیست ." وبه آهستگی  و با قدمهای استوار از بند خارج شد.
             *  *  *
زهرا فلاحتی حاج زارع دختری ریز نقش، سبزه و اصفهانی که در یک خانواده مذهبی- سنتی  بدنیا آمده و بزرگ شده بود. او پس از انقلاب علی رغم مخالفتهای شدید خانواده، فعالیتش را با هواداری از سازمان مجاهدین خلق با کار درانجمن زنان جنوب تهران  شروع و درهمین راستا در شهریور 60  در خیابان توسط  پاسداران خمینی دستگیر و پس از گذراندن دوران سیاه بازجویی به دادگاه رفته و با گرفتن پنج سال محکومیت، به قزلحصار منتقل می شود. من با او از سال 62 در بند هفت زندان قزلحصار آشنا و  دوست شدم اما بیشتر نزدیکیمان برمی گردد به سال 66  و پس از دستگیری مجدد هر دویمان...
 زهرا بعد از آزادی در سال 65 توانسته بود مجدداَ به سازمان وصل شود و در امتداد مبارزه برای رهایی وطن و آزادی مردمی که بدانها عشق می ورزید از کشور خارج شود و  پس ازگذراندن آموزشهای لازم در پاکستان، برای وصل کردن کسانی که هنوز به مبارزه ایمان داشتند به عنوان پیک سازمان به داخل بیاید.
از اوایل سال 65 به بعد، یعنی بعد ازانتقال مقرِّ سازمان به نوار مرزی ایران-عراق، زندانیان آزاده شده ای که هنوز بر سر مواضعشان باقی بودند و می خواستند برای ادامه مبارزه به مجاهدین بپیوندند با ارسال یک کد رمز به سازمان خواستار وصل و انتقالشان به نوار مرزی می شدند و سازمان با اعلام این کد از طریق رادیو مجاهد به فرد درخواست کننده اطلاع می داد که شخصی با این مشخصه و این کد رمز در تاریخ معین شده ( به عنوان پیک )به نزد شما خواهد آمد و برای وصل و انتقال شما اقدام خواهد کرد . سپس افرادی را که مورد شناخت و اعتماد زندانیان بودند با اطلاعات لازم وبه اسم پیک ِ سازمان به داخل می فرستاد تا با انجام کارهای لازم جهت انتقال افرادی که تمایل به رفتن داشتند ترتیب  انجام آن را بدهند.
زهرا هم به همراه "سهیلا مختار زاده" از جمله همین پیکها بودند که  در فروردین 66 وارد ایران شدند اما متاسفانه در اردیبهشت ماه همان سال سهیلا  در نزدیکی چابهارو زهرا در مرز زاهدان هنگامی که قصد خروج مجدد از مرز را داشتند طی یک درگیری  دستگیرمی شوند.
من هم  پس از آزادی از زندان درهمین راستا قصد خروج از کشور را داشتم که در اردیبهشت 66 در چابهار دستگیر می شوم وپس از طی دوران بازجویی به بند 325 منتقل شدم. مدتی پس ازورود من، زهرا هم که بازجوییش تمام شده بود به بند ما آمد و هم اتاق شدیم و این سرآغازی شد برای دوستی نزدیکتری بین ما... بیشتر مواقع هنگامی که در هواخوری قدم می زدیم و صحبت میکردیم، محور صحبتمان  دورانی بود که زهرا در پاکستان و تحت آموزش بود.
کسانی که پس از خروج از کشور در پایگاههای سازمان بودند توسط ویدیوهای ضبط شده در جریان آنچه که طی این سالها واقع شده بود قرار می گرفتند و بحثهای ایدئولوژیکی– سیاسی  برایشان گذاشته می شد و از آنجاییکه من تمام آن سالهای دهه شصت را در زندان بودم و در جریان تحلیل اتفاقات افتاده در آن سالها نبودم بنابراین همیشه مشتاق شنیدن مطالب زهرا از آن دوران بودم. صحبتهایی که همیشه مرا برای پیوستن به سازمان و اقدام مجدد برای رفتن به نوار مرزی مشتاقتر می کرد.
 در مرداد 67 بیش از یکسال از دستگیری زهرا می گذشت و تا آن زمان دو بار به دادگاه رفته بود اما هنوز حکم نگرفته بود و اصطلاحا زیر حکم بود یعنی حکم اعدام معلق داشت .کلیه افرادی که به عنوان پیک سازمان در آن زمان یعنی تا قبل از مرداد 67 به داخل آمده  ولی  دستگیر شده بودند مشمول همین شرایط بودند یعنی اعدام معلق داشتند (رژیم آنها را نگاه داشته بود که تا زمان مناسب از نظر خودش این حکم را درموردشان اجرا کند).
اما این شرایط هرگز از روحیه بالا و شاد زهرا نکاسته بود و او همچنان با خاطرات زیبای دوران پیوستنش به سازمان آتش اشتیاق وصل مرا (که یکبار هم ناکام مانده بودم) شعله ورتر می کرد. گاهی از چیزی که دلش می خواست و یا هوس کرده بود چیزی می گفت ما با شوخی به او می گفتیم: " تو که  آخر خطی، این دیگه چه هوسی است؟"  و او هر بار با خنده ای بلند می گفت :" راست می گویید!"  و البته هیچگاه  وحشتی از آنچه ممکن است در آینده برای او پیش آید نداشت.
یکی دیگر از چیزهایی که همیشه تعریف می کرد مهمان نوازی مردم سیستان و بلوچستان بود. کسانی که قصد خروج غیرقانونی از مرز را داشتند برای اینکه توسط ماموران گشت مرزی رژیم دیده نشوند  باید روزها را در خانه های اهالی روستاهای دورافتاده بسر می بردند و شبها پیاده و یا با شتر حرکت می کردند و این سفر معمولا حدود یک هفته به طول می انجامید. در این مدت روستاییان با تمام فقر و ناداریی - که حتی  شنیدنش اشک آدم را جاری می ساخت - با محبتی  خالصانه  تمام آنچه را که داشتند در طبق اخلاص برای بچه ها می گذاشتند و بچه ها هم در منتهای عشق و صداقت برای آنها از سازمان واهدافش و ایران روشن آینده  که با سقوط رژیم جنایتکارآخوندی محقق میشود، تعریف می کردند.
شبی از شبهای مرداد ماه خونین سال 1367 بود و ما هنوز از کم و کیف آنچه که قرار بود سرمان بیاید بی اطلاع بودیم. نیمه های شب بود که من از خواب پریدم. کابوسی که دیده بودم خواب را از سرم ربوده بود. بلند شدم و تا پاسی از شب به قدم زدن پرداختم اما هیچ کدام از صحنه هایی که در خواب دیده بودم از جلوی چشمم محو نمی شد و هر چه سعی می کردم، به آرامش نمی رسیدم تا صبح به خودم پیچیدم. با طلوع صبح و بیدار شدن بچه ها نزد "پروین فیروزان" رفتم. پروین دختری بود آرام و ساکت با آرامش و وقاربسیار... او حس روانشناسی جالبی داشت و من که بسیار خواب می دیدم برای سرگرمی هم که شده همیشه خوابهای خاصم را برایش تعریف می کردم و او با دقت گوش کرده و تعبیرات جالبی از آنها می کرد واینکار گاهی باعث تفریحمان می شد.
آنروز صبح هم به نزد او رفتم و آنچه را که در خواب دیده بودم برایش بازگو کردم . خواب دیده بودم که همه  ما را به جایی نامعلوم منتقل کرده اند و ما از دور دست صدای ضربات کابل به همراه صدای تعدادی از بچه ها که  "الله اکبر" می گفتند را می شنیدیم ... پروین پس از شنیدن خوابم گفت: "خدا به دادمان برسد، واقعه ای بزرگ در راه است... "
چند روز بعد شب ششم مرداد ماه حدودهای نیمه شب بود، خاموشی زده شده بود وتعدادی از بچه ها نیز خوابیده بودند من و "محبوبه حاجعلی " در حال قدم زدن در بند بودیم که بلندگوی بند به صدا درآمد: « اسامی کسانی که خوانده می شود خیلی سریع جهت بازجویی به دفتر بند مراجعه کنند. فریبا عمومی، فضیلت علامه، زهرا فلاحتی، مریم ساغری خداپرست، مریم گلزاده غفاری» از سالن ما (بند 2 زنان اوین) زهرا فلاحتی بود و بقیه از سالن 3.
نزدیک نیمه شب بود و طبیعتاَ آن وقت ِ شب برای بازجویی بردن معمول نبود، او کنار محل خواب من خوابیده بود. از آنجایی که دوست نزدیک و هم اتاقش بودم با نگرانی  بالای سرش رفتم و خیلی آهسته از خواب بیدارش کردم " زهرا بلند شو، برای بازجویی صدات کرده اند..."
شتابزده از خواب بیدار و سریع آماده شد. تمامی بچه ها با نگرانی از اتاقها خارج شده بودند زهرا که حالت آشفته بچه ها را دید گفت: "چی شده ؟ مگه دارند برای اعدام می برندم! برید بخوابید و جوّ را متشنج نکنید نگران نباشید خبری نیست." و بعد به آهستگی و با قدمهای استوار از بند خارج شد...
هرگز در آن لحظه فکر نمی کردم کسانی  را که از این لحظه به بعد از این در بیرون می روند دیگر نخواهم دید و این آخرین وداع با آن عزیزان خواهد بود. تا صبح بارها از خواب بیدار شدم و جای خوابِ زهرا را چک کردم تا شاید برگشته باشد اما هر دفعه جایش را خالی می دیدم. ساعت ده صبح روز هفتم مرداد بود که صدای منحوسِ پاسدارِ بند بلند شد:  "هم اتاقیهای زهرا فلاحتی وسایلش را بیاورند سرِبند ". من و محبوبه خیلی سریع وسایلش را جمع وجور کردیم و به همراه مقداری پول و یک شیشه عسل که قبلا از فروشکاه خریده بودیم به ابتدای بند بردیم و به پاسدار مربوطه تحویل دادیم. اون هم ساک را گرفت و داخلش را نگاه کرد و با دیدن شیشه عسل با پوزخندی کریه گفت :" چیه می خواهید تقویتش کنید؟! "
من و محبوبه با نگرانی به یکدیگر نگاه کردیم به اتاق برگشتیم اما هیچکدام جرات اینکه فکری که از ذهنمان گذشته بود را بر زبان بیاوریم نداشتیم.
راهی را که آنشب زهرا، فریبا، فضیلت ، مریم ساغری و مریم گل (گلزاده غفوری ) رفتند تا یکماه بعد، یعنی تا سوم شهریورماه که محبوبه هم به آنها ملحق شد هزاران نفر دیگر نیز پیمودند.
آزاده طبیب، منیره عابدینی، زهرا(محبوبه) کیا، ملیحه اقوامی، مژگان سربی، مهین قریشی، مژگان کمالی، سودابه منصوری، مریم محمدی، مهدخت محمدی زاده، فاطمه زهرا نکواقبال، لیلی حسینی، قمر(مینا) ازکیا،  فرشته حمیدی،  سیمین نانکلی، منصوره مصلحی، بی بی همدم عظیمی، اشرف فدایی، پریوش هاشمی، فرنگیس کیوانی، زهرا بیژن یار، شهین جلغازی، ......
هزاران  ستاره ای که تا ابد تاریخ از آنها با افتخار یاد خواهد کرد و خداوند از خلقشان به خود تبریک خواهد گفت : "فتابرک الله احسن الخالقین".
آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
یاران صبورم  چنان آرام و با وقار به پیشواز مرگ رفتند که زمین  تا ابد از درآغوش کشیدنشان به خود خواهد بالید.
مرداد 93
عکس فوق : لباس محلی خطه بلوچستان - لباسی که زهرا هنگام ورود و خروج  از ایران به تن داشت - کسانی که قصد خروج از مرز را داشتند برای اینکه توجه ماموران گشت مرزی را جلب نکنند به لباس محلی آن خطه ملبس می شدند - غیر از تمامی خاطرات زیبایی که از او به یاد دارم این تنها یادگاراوست.
برای کسب طلاعات بیشتر در مورد این شهید به کتاب "کرانه حقیقی یک رویا " به قلم "ملیحه مقدم " مراجعه کنید.