۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

محبوبه حاجعلی شقایقی از دشت پرشقایق ایران





عزیزم دخترم! آنان برای دشمنی با من
 برای دشمنی با تو، برای دشمنی با راستی
 اعدامشان کردند و هنگامی که یاران  
باسرود زندگی بر لب 
به سوی مرگ می رفتند
 امیدی آشنا می زد چو گل در چشمشان لبخند
 به شوق زندگی آواز می خواندند
 وتاپایان به راه روشن خود با وفا ماندند

اواخر سال 1361 بود که از بند 3 زندان قزلحصار به بند 7 که در آن زمان بند تنبیهی بود منتقل و درهمان دوران بود که با محبوبه حاجعلی آشنا شدم. محبوبه متولد سال 1341 بود و ازمن حدود سه سالی بزرگتر بود.دختری بود زیبا ومهربان که در سال 60 دستگیرشده  و پس از دوران بازجویی به 5 سال حبس محکوم شده بود وبرای گذراندن دوران محکومیت به قزلحصار منتقل شده بود. حاج داوود رحمانی رییس زندان قزلحصار تصورمی کردکه با تعویض ماهانه سلولهایمان می تواند مانع ایجادعلاقه احساس وعاطفه بین بچه هاشود وازطرفی مارا که به خاطرهمسلولی بودن بیشتربهم عادت کرده بودیم را آزار دهد. غافل از اینکه با اینکار مابیشتروبهترباهم آشناشده و حلقه وابستگی و دوستیهایمان بزرگتر و محکمتر می شد. خلاصه در یکی از این تغییرات سلولی بودکه من و محبوبه به علت هم سلولی شدن بیشتر باهم آشنا شدیم وچون دارای روحیه ای مشابه بودیم رشته دوستیمان هرروز محکمترمی شد. دوران حاجی دورانی بود سیاه و تنها دلخوشی ما بودن درکنار دوستانمان بود دوستانی که حالادیگر تبدیل به خواهرهای همدیگر شده بودیم. محبوبه دارای چهره ای سفید با چشمانی آبی مایل به خاکستری و گونه هایی گلی رنگ بود به همین خاطر من او را گلچهره صدا می کردم به طوری که بسیاری از بچه هایی که تازه به بند می آمدند فکر می کردند اسم اصلی او گلچهره می باشد. مدتی بود که پرده گوش من پاره شده بود و به علت عفونت زیاد میزان شنواییم کم شده بود به همین علت محبوبه نقش مترجم من را داشت یک روز هنگامی که داشتم توی هواخوری قدم می زدم دیدم محبوبه با عجله صدایم می زند که " " بدو تلویزیون داره برنامه ات رانشان می دهد ومن با تعجب دویدم و گفتم برنامه ام چیه؟ که دیدم تلویزیون داره اخبار ناشنوایان را پخش می کند و شروع کردم دنبال محبوبه دویدن که اینکار تامدتی باعث خنده و تفریح بچه ها شده بود. آن سالهای سیاه ادامه داشت تا اینکه هیأت بررسی زندانها تحت نظر آیت الله منتظری بساط حاجی را جمع کرد وآن سالها به ظاهر تمام شد.
مدتی بعد یعنی در سال 63 بندهای تنبیهی را جمع کردند ومارابه بندهای دیگر فرستادند من به بند3منتقل شدم و محبوبه به بند 4.

اواخرسال 63 یااوایل سال64 بودکه باادغام بندهای  3 و4 که بعلت کم شدن تعدادمان صورت گرفته بود من و محبوبه دوباره با هم هم بند شدیم و درنهایت سال 65با فاصله چندماه ,اول محبوبه وبعد من که هر دوحکممان تمام شده بود آزاد شدیم. در بیرون باز هم همدیگررامی دیدیم تا یک روز محبوبه به خانه ما آمد وگفت که بالاخره توانسته است با سازمان ارتباط برقرار کند و فردا قراره از طریق پیکی که به دنبال او و چند نفر دیگه آمده از ایران خارج شود. بعد از گذاشتن قرارومدارها دررابطه باکدشناسایی من واینکه من فردا به خانواده اش تلفن کرده و خبر خروج او را از کشور بدهم و به این امید که دیدار بعدیمان در اشرف باشد باهم خداحافظی کردیم غافل از اینکه چند ماه بعد دوباره در بند 325 باهم هم اتاق خواهیم بود. محبوبه وتعدادی دیگر ازبچه ها همان روز هنگامیکه ازطریق ترمینال جنوب به قصد خروج از مرزبه سمت کرمان درحرکت بودند بعداز عوارضی جاده قم- تهران توسط بازرسیهایی که آن زمان جهت کنترل جاده ها ومرزهاتوسط رژیم برقرار بود ازاتوبوس پیاده می شوند و به قول خودش "دراز به دراز کنار جاده می خوابانندشان" . بعد هم به کمیته مشترک واقع در میدان توپخانه که حالا به نام موزه عبرت نامیده می شود منتقل و تحت بازجویی بازجویی به نام77 (بازجوها ی کمیته مشترک با کد همدیگر را صدا می زدند) قرار می گیردو پس از انتقال به اوین با رفتن به دادگاه به چهار سال حبس محکوم می شود. من هم چندماه بعد توسط گشتهای مستقر در فرودگاه ,درفرودگاه چابهاردستگیرشدم و پس ازطی دوران بازجویی به بند 325 که در آن زمان محبوبه هم در آنجا بود منتقل شدم وما دوباره تا زمان اعدامها ی 67 با هم هم سلول بودیم. بعدها همیشه بایادآوری خاطره روزدستگیریش می خندیدیم و محبوبه می گفت بی انصافها نگذاشتند اقلا پیراشکیی که موقع سوار شدن به اتوبوس خریده بودیم را بخوریم با گازاول ازحلقوممان درش آوردند. در این دوران تعدادمجدد دستگیریها نسبتا زیاد بود و ما که تقریبا دوران مشابهی را پشت سر گذاشته بودیم به طور سمبلیک تشکیل یک خانواده دادیم من , محبوبه , پروین پوراقبال و"الف" خواهر بودیم ."ف" مادرمان و زهرا فلاحتی مادر بزرگمان بود. خانواده ای که با بودن در کنار یکدیگر سختیهای زندان را به خوشی تبدیل کرده بودیم. تا اینکه دژخیمان این خوشی را تاب نیاوردند ومحبوبه و زهرا را از ما گرفتند اما یادشان را هرگز.

محبوبه دیپلم یکی ازرشته های انسانی را داشت و چیزی از شیمی بلد نبود برای همین هم من به اوشیمی یاد می دادم و بهش می گفتم باید به عنوان تمرین مثالی از توی همین زندگی خودمان پیدا کنی که با واقعیتهای اینجا هماهنگ باشد.و او مثال می زد پیکها (اشخاصی که از کشور خارج شده ولی هنوز به اشرف منتقل نشده بودند و درپایگاههای سازمان در پاکستان به سر می بردند.برای وصل کردن کسانی که در کشور بودند و قصد خروج و وصل به سازمان راداشتند به کشور می آمدند. به این اشخاص اصطلاحا پیک گفته می شد.) عناصرواسطه , منفعلها (کسانی که درزندان بریده بودند ولی با رژیم هم همکاری نمی کردند) عناصر خنثی و بعضیهایشان آمفوتر و ما که هنوز به سازمان وفاداریم به علت میل ترکیبی بسیار جزو آهنها و عناصر ستونهای اول و دوم جدول مندلیف هستیم توابین هم از بعضی جهات ,مشابه عناصر رادیو اکتیو هستند.
به خاطر شیطنت هایمان و اینکه نسبتا از بچه های دیگر کم سن تر بودیم به درحال رشدان مشهور بودیم و گاهی موقع خوردن ساعت دهی ( در ساعت 10 هر سلول هرچیزی که داشت مثل غذای شب قبل اگر زیاد آمده بود ویا اگر چیزی از فروشگاه خریده بودیم را بعنوان ته بندی تاهنگام نهار می خوردیم که به ساعت دهی مشهور بود) از جلو هر سلولی که رد می شدیم بچه ها صدایمان می زدندکه:" در حال رشدیها بیایید با ما یک چیزی بخورید" و بعضی وقتها می شد که آنقدر توی این سلول آن سلول غذا خوده بودیم که از شدت دلدرد دیگر نمی توانستیم نهار بخوریم .

نمی دانم چه حس غریبی بود که همگی ازابتدای سال 67 داشتیم مرتب می گفتیم سالی که نکوست از بهارش پیداست. برای تعطیلات عید به همه توابین ومنفعلان و تعدادی از بچه هایی که زندانبانها رویشان حساسیت خاصی نداشتند مرخصی داده بودندو بچه های کوچکی را که مادرانشان به مرخصی نرفته بودند به درون بندآورده بودندوبند حال و هوای خاصی پیداکرده بود . اون سال یکی از بهترین عیدهایی بود که در زندان داشتیم وخیلی بهمون خوش گذشت همه به هم عیدی می دادندوشبها همه باهم برای عید دیدنی به سلول همدیگر می رفتیم بخصوص که تعدادمون هم بخاطرمرخصی بقیه کم شده بود. اون سال محبوبه برای عیدی به من یک گلدوزی زیبا داد که این شعر مولوی راروی آن دوخته بود
ای خوش آن روز که پروازکنم تا بردوست
به هوای سرکویش پروبالی بزنم
من به خودنامدم اینجا که به خودبازروم
آنکه آوردمرابازبرد دروطنم

انگار که خودش می دانست که داره ازبین ما می رود.
بعدازظهرسوم مرداد بود ورادیوبندشروع به پخش اخبارساعت2کرده بود من ومحبوبه با هم مشغول خواندن کتابی بودیم که خبرشروع عملیات فروغ جاویدان را شنیدیم یک نگاه بهم کردیم و محبوبه گفت:" " زودباش کتابمون را تموم کنیم که معلوم نیست چه می شودوبا خوشحالی وسرعت به خوندن ادامه دادیم. دوران جدیدی برایمان شروع شده بود وآینده ای نامعلوم. دقیقا یادم نیست اما تقریبا اواسط مردادبودکه اسامی تعداد حدودا 15 نفر ازجمله من و محبوبه رااز طریق بلندگوی بند خواندند که برای بازجویی به دفتر بند برویم ما تاآن موقع نمی دانستیم بچه هایی که قبلا برای بازجویی رفته اند کجا هستند ,فقط فکرمی کردیم شاید به جایی مثل واحدمسکونی رفته باشندبرای همین هم خودمان را برای هرچیزی آماده کرده بودیم بجز اعدام. به همین دلیل محبوبه یک تیغ که نمی دانم از کجا آورده بود را درآورد آنرا به چند تکه تقسیم کردوآنرا توی لباسمان جاسازی کردیم که اگرشرایط خیلی بد بود و لازم شد ازش استفاده کنیم بعد بلافاصله من ومحبوبه که موهایمان بلند بود همانطورکه از پشت بسته بودیم با یک قیچی آنها را کوتاه کردیم چون فکرمی کردیم شایدجایی که می رویم امکان حمام نداشته باشیم . آن روزما رابه بند 209 که در آن زمان خالی بود بردند و توی راهرو نشاندند راهرو209 پربود از بچه های حکمداری که به خاطرهواداری از مجاهدین دستگیرشده بودیم.از یکی از برادرانی که در کنارم توی راهرونشسته بود پرسیدم اینجا چه خبراست او گفت دارند هممون را دادگاهی می کنند اما او هم از این بیشترچیزی نمی دانست. صدای مجتبی حلوایی در حالی که با عصبانیت می گفت"امروز مهران فرداتهران ی نشونتون بدیم. می فرستیمتون جایی که عرب نی انداخت" توی راهرو می پیچید اما ما هنوز هم نفهمیده بودیم که چه خیالی توی سراونهاست . چند ساعت همونجور اونجامنتظرنشسته بودیم امابعلت شلوغی وتعدادزیادی که به یکباره صدا کرده بودند قادر به دادگاهی کردنمان نشدندبرای همین مارادوباره به بند برگرداند. تازه بعداز آن تاریخ بود که فهمیدیم که دادگاهی در کاراست و یک سری سوالات کلیشه ای مثل "جرمت چیه؟ " ,"مصاحبه میکنی ؟" .توی این مدت تاقبل از اینکه مجددا به دادگاه برویم مرتب در مورداینکه چه پاسخی باید به سوالهایشان داد حرف می زدیم. چند روزبعد فکر کنم 23 مرداد بود که من را برای دادگاه صداکردندوبعدازدادگاه به سلول انفرادی آسایشگاه بردند دیگه از محبوبه خبرنداشتم تا شهریورماه توسط مورس از یکی از بچه ها که در سلول کناریم بود شنیدم که روز سوم شهریور محبوبه را به دادگاه برده اند یک ماه بعد بود که از طریق خانواده ها فهمیدیم که کسانی که در بین ما نیستند اعدام شده اند و آن زمان بود که دریافتم که او و دیگران را دیگرهرگز نخواهم دید.
یاد و خاطره اوودیگر یاران عزیزم که تمامی معنای زندگی برایم بودند همواره دروجودم زنده است.
این شعرهمیشه برایم یادآورچشمهای زیبا و دستهای گرم و پر از مهرمحبوبه ود یگر عزیزانم است

ای که بی تو خودم تک و تنها می بینم
هرجا که پا میذارم تو رو اونجا می بینم
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود.
.
.
.من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا پشت
یک پنجره مرد