۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

محبوبه حاجعلی شقایقی از دشت پرشقایق ایران





عزیزم دخترم! آنان برای دشمنی با من
 برای دشمنی با تو، برای دشمنی با راستی
 اعدامشان کردند و هنگامی که یاران  
باسرود زندگی بر لب 
به سوی مرگ می رفتند
 امیدی آشنا می زد چو گل در چشمشان لبخند
 به شوق زندگی آواز می خواندند
 وتاپایان به راه روشن خود با وفا ماندند

اواخر سال 1361 بود که از بند 3 زندان قزلحصار به بند 7 که در آن زمان بند تنبیهی بود منتقل و درهمان دوران بود که با محبوبه حاجعلی آشنا شدم. محبوبه متولد سال 1341 بود و ازمن حدود سه سالی بزرگتر بود.دختری بود زیبا ومهربان که در سال 60 دستگیرشده  و پس از دوران بازجویی به 5 سال حبس محکوم شده بود وبرای گذراندن دوران محکومیت به قزلحصار منتقل شده بود. حاج داوود رحمانی رییس زندان قزلحصار تصورمی کردکه با تعویض ماهانه سلولهایمان می تواند مانع ایجادعلاقه احساس وعاطفه بین بچه هاشود وازطرفی مارا که به خاطرهمسلولی بودن بیشتربهم عادت کرده بودیم را آزار دهد. غافل از اینکه با اینکار مابیشتروبهترباهم آشناشده و حلقه وابستگی و دوستیهایمان بزرگتر و محکمتر می شد. خلاصه در یکی از این تغییرات سلولی بودکه من و محبوبه به علت هم سلولی شدن بیشتر باهم آشنا شدیم وچون دارای روحیه ای مشابه بودیم رشته دوستیمان هرروز محکمترمی شد. دوران حاجی دورانی بود سیاه و تنها دلخوشی ما بودن درکنار دوستانمان بود دوستانی که حالادیگر تبدیل به خواهرهای همدیگر شده بودیم. محبوبه دارای چهره ای سفید با چشمانی آبی مایل به خاکستری و گونه هایی گلی رنگ بود به همین خاطر من او را گلچهره صدا می کردم به طوری که بسیاری از بچه هایی که تازه به بند می آمدند فکر می کردند اسم اصلی او گلچهره می باشد. مدتی بود که پرده گوش من پاره شده بود و به علت عفونت زیاد میزان شنواییم کم شده بود به همین علت محبوبه نقش مترجم من را داشت یک روز هنگامی که داشتم توی هواخوری قدم می زدم دیدم محبوبه با عجله صدایم می زند که " " بدو تلویزیون داره برنامه ات رانشان می دهد ومن با تعجب دویدم و گفتم برنامه ام چیه؟ که دیدم تلویزیون داره اخبار ناشنوایان را پخش می کند و شروع کردم دنبال محبوبه دویدن که اینکار تامدتی باعث خنده و تفریح بچه ها شده بود. آن سالهای سیاه ادامه داشت تا اینکه هیأت بررسی زندانها تحت نظر آیت الله منتظری بساط حاجی را جمع کرد وآن سالها به ظاهر تمام شد.
مدتی بعد یعنی در سال 63 بندهای تنبیهی را جمع کردند ومارابه بندهای دیگر فرستادند من به بند3منتقل شدم و محبوبه به بند 4.

اواخرسال 63 یااوایل سال64 بودکه باادغام بندهای  3 و4 که بعلت کم شدن تعدادمان صورت گرفته بود من و محبوبه دوباره با هم هم بند شدیم و درنهایت سال 65با فاصله چندماه ,اول محبوبه وبعد من که هر دوحکممان تمام شده بود آزاد شدیم. در بیرون باز هم همدیگررامی دیدیم تا یک روز محبوبه به خانه ما آمد وگفت که بالاخره توانسته است با سازمان ارتباط برقرار کند و فردا قراره از طریق پیکی که به دنبال او و چند نفر دیگه آمده از ایران خارج شود. بعد از گذاشتن قرارومدارها دررابطه باکدشناسایی من واینکه من فردا به خانواده اش تلفن کرده و خبر خروج او را از کشور بدهم و به این امید که دیدار بعدیمان در اشرف باشد باهم خداحافظی کردیم غافل از اینکه چند ماه بعد دوباره در بند 325 باهم هم اتاق خواهیم بود. محبوبه وتعدادی دیگر ازبچه ها همان روز هنگامیکه ازطریق ترمینال جنوب به قصد خروج از مرزبه سمت کرمان درحرکت بودند بعداز عوارضی جاده قم- تهران توسط بازرسیهایی که آن زمان جهت کنترل جاده ها ومرزهاتوسط رژیم برقرار بود ازاتوبوس پیاده می شوند و به قول خودش "دراز به دراز کنار جاده می خوابانندشان" . بعد هم به کمیته مشترک واقع در میدان توپخانه که حالا به نام موزه عبرت نامیده می شود منتقل و تحت بازجویی بازجویی به نام77 (بازجوها ی کمیته مشترک با کد همدیگر را صدا می زدند) قرار می گیردو پس از انتقال به اوین با رفتن به دادگاه به چهار سال حبس محکوم می شود. من هم چندماه بعد توسط گشتهای مستقر در فرودگاه ,درفرودگاه چابهاردستگیرشدم و پس ازطی دوران بازجویی به بند 325 که در آن زمان محبوبه هم در آنجا بود منتقل شدم وما دوباره تا زمان اعدامها ی 67 با هم هم سلول بودیم. بعدها همیشه بایادآوری خاطره روزدستگیریش می خندیدیم و محبوبه می گفت بی انصافها نگذاشتند اقلا پیراشکیی که موقع سوار شدن به اتوبوس خریده بودیم را بخوریم با گازاول ازحلقوممان درش آوردند. در این دوران تعدادمجدد دستگیریها نسبتا زیاد بود و ما که تقریبا دوران مشابهی را پشت سر گذاشته بودیم به طور سمبلیک تشکیل یک خانواده دادیم من , محبوبه , پروین پوراقبال و"الف" خواهر بودیم ."ف" مادرمان و زهرا فلاحتی مادر بزرگمان بود. خانواده ای که با بودن در کنار یکدیگر سختیهای زندان را به خوشی تبدیل کرده بودیم. تا اینکه دژخیمان این خوشی را تاب نیاوردند ومحبوبه و زهرا را از ما گرفتند اما یادشان را هرگز.

محبوبه دیپلم یکی ازرشته های انسانی را داشت و چیزی از شیمی بلد نبود برای همین هم من به اوشیمی یاد می دادم و بهش می گفتم باید به عنوان تمرین مثالی از توی همین زندگی خودمان پیدا کنی که با واقعیتهای اینجا هماهنگ باشد.و او مثال می زد پیکها (اشخاصی که از کشور خارج شده ولی هنوز به اشرف منتقل نشده بودند و درپایگاههای سازمان در پاکستان به سر می بردند.برای وصل کردن کسانی که در کشور بودند و قصد خروج و وصل به سازمان راداشتند به کشور می آمدند. به این اشخاص اصطلاحا پیک گفته می شد.) عناصرواسطه , منفعلها (کسانی که درزندان بریده بودند ولی با رژیم هم همکاری نمی کردند) عناصر خنثی و بعضیهایشان آمفوتر و ما که هنوز به سازمان وفاداریم به علت میل ترکیبی بسیار جزو آهنها و عناصر ستونهای اول و دوم جدول مندلیف هستیم توابین هم از بعضی جهات ,مشابه عناصر رادیو اکتیو هستند.
به خاطر شیطنت هایمان و اینکه نسبتا از بچه های دیگر کم سن تر بودیم به درحال رشدان مشهور بودیم و گاهی موقع خوردن ساعت دهی ( در ساعت 10 هر سلول هرچیزی که داشت مثل غذای شب قبل اگر زیاد آمده بود ویا اگر چیزی از فروشگاه خریده بودیم را بعنوان ته بندی تاهنگام نهار می خوردیم که به ساعت دهی مشهور بود) از جلو هر سلولی که رد می شدیم بچه ها صدایمان می زدندکه:" در حال رشدیها بیایید با ما یک چیزی بخورید" و بعضی وقتها می شد که آنقدر توی این سلول آن سلول غذا خوده بودیم که از شدت دلدرد دیگر نمی توانستیم نهار بخوریم .

نمی دانم چه حس غریبی بود که همگی ازابتدای سال 67 داشتیم مرتب می گفتیم سالی که نکوست از بهارش پیداست. برای تعطیلات عید به همه توابین ومنفعلان و تعدادی از بچه هایی که زندانبانها رویشان حساسیت خاصی نداشتند مرخصی داده بودندو بچه های کوچکی را که مادرانشان به مرخصی نرفته بودند به درون بندآورده بودندوبند حال و هوای خاصی پیداکرده بود . اون سال یکی از بهترین عیدهایی بود که در زندان داشتیم وخیلی بهمون خوش گذشت همه به هم عیدی می دادندوشبها همه باهم برای عید دیدنی به سلول همدیگر می رفتیم بخصوص که تعدادمون هم بخاطرمرخصی بقیه کم شده بود. اون سال محبوبه برای عیدی به من یک گلدوزی زیبا داد که این شعر مولوی راروی آن دوخته بود
ای خوش آن روز که پروازکنم تا بردوست
به هوای سرکویش پروبالی بزنم
من به خودنامدم اینجا که به خودبازروم
آنکه آوردمرابازبرد دروطنم

انگار که خودش می دانست که داره ازبین ما می رود.
بعدازظهرسوم مرداد بود ورادیوبندشروع به پخش اخبارساعت2کرده بود من ومحبوبه با هم مشغول خواندن کتابی بودیم که خبرشروع عملیات فروغ جاویدان را شنیدیم یک نگاه بهم کردیم و محبوبه گفت:" " زودباش کتابمون را تموم کنیم که معلوم نیست چه می شودوبا خوشحالی وسرعت به خوندن ادامه دادیم. دوران جدیدی برایمان شروع شده بود وآینده ای نامعلوم. دقیقا یادم نیست اما تقریبا اواسط مردادبودکه اسامی تعداد حدودا 15 نفر ازجمله من و محبوبه رااز طریق بلندگوی بند خواندند که برای بازجویی به دفتر بند برویم ما تاآن موقع نمی دانستیم بچه هایی که قبلا برای بازجویی رفته اند کجا هستند ,فقط فکرمی کردیم شاید به جایی مثل واحدمسکونی رفته باشندبرای همین هم خودمان را برای هرچیزی آماده کرده بودیم بجز اعدام. به همین دلیل محبوبه یک تیغ که نمی دانم از کجا آورده بود را درآورد آنرا به چند تکه تقسیم کردوآنرا توی لباسمان جاسازی کردیم که اگرشرایط خیلی بد بود و لازم شد ازش استفاده کنیم بعد بلافاصله من ومحبوبه که موهایمان بلند بود همانطورکه از پشت بسته بودیم با یک قیچی آنها را کوتاه کردیم چون فکرمی کردیم شایدجایی که می رویم امکان حمام نداشته باشیم . آن روزما رابه بند 209 که در آن زمان خالی بود بردند و توی راهرو نشاندند راهرو209 پربود از بچه های حکمداری که به خاطرهواداری از مجاهدین دستگیرشده بودیم.از یکی از برادرانی که در کنارم توی راهرونشسته بود پرسیدم اینجا چه خبراست او گفت دارند هممون را دادگاهی می کنند اما او هم از این بیشترچیزی نمی دانست. صدای مجتبی حلوایی در حالی که با عصبانیت می گفت"امروز مهران فرداتهران ی نشونتون بدیم. می فرستیمتون جایی که عرب نی انداخت" توی راهرو می پیچید اما ما هنوز هم نفهمیده بودیم که چه خیالی توی سراونهاست . چند ساعت همونجور اونجامنتظرنشسته بودیم امابعلت شلوغی وتعدادزیادی که به یکباره صدا کرده بودند قادر به دادگاهی کردنمان نشدندبرای همین مارادوباره به بند برگرداند. تازه بعداز آن تاریخ بود که فهمیدیم که دادگاهی در کاراست و یک سری سوالات کلیشه ای مثل "جرمت چیه؟ " ,"مصاحبه میکنی ؟" .توی این مدت تاقبل از اینکه مجددا به دادگاه برویم مرتب در مورداینکه چه پاسخی باید به سوالهایشان داد حرف می زدیم. چند روزبعد فکر کنم 23 مرداد بود که من را برای دادگاه صداکردندوبعدازدادگاه به سلول انفرادی آسایشگاه بردند دیگه از محبوبه خبرنداشتم تا شهریورماه توسط مورس از یکی از بچه ها که در سلول کناریم بود شنیدم که روز سوم شهریور محبوبه را به دادگاه برده اند یک ماه بعد بود که از طریق خانواده ها فهمیدیم که کسانی که در بین ما نیستند اعدام شده اند و آن زمان بود که دریافتم که او و دیگران را دیگرهرگز نخواهم دید.
یاد و خاطره اوودیگر یاران عزیزم که تمامی معنای زندگی برایم بودند همواره دروجودم زنده است.
این شعرهمیشه برایم یادآورچشمهای زیبا و دستهای گرم و پر از مهرمحبوبه ود یگر عزیزانم است

ای که بی تو خودم تک و تنها می بینم
هرجا که پا میذارم تو رو اونجا می بینم
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود.
.
.
.من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا پشت
یک پنجره مرد

۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

آخرین وداع

خورشید در اسارت هم خورشید است و از شهادت هر خورشید هزاران ستاره برخواهد خواست، جنگلی رویان از ستاره ها

از آنجایی که زهرا خواب بود و محل خواب من و او درکنار یکدیگر بود و تقریبا یکی از نزدیکترین افراد اتاق به او بودم با نگرانی (چون نزدیک نیمه شب بود و طبیعتاَ  آن وقت ِ شب برای بازجویی بردن غیر عادی بود در ضمن زهرا هنوز زیرِ حکم بود) بالای سرش رفته و خیلی آهسته از خواب بیدارش کردم   " زهرا بلند شو، برای بازجویی صدات کرده اند"
شتابزده از خواب بیدار و سریع آماده شد. تمامی بچه ها با نگرانی از اتاقها خارج شده بودند زهرا که حالت آشفته بچه ها را دید گفت: "چی شده ؟ مگه دارند برای اعدام می برندم! برید بخوابید وجوّ را متشنج نکنید نگران نباشید خبری نیست ." وبه آهستگی  و با قدمهای استوار از بند خارج شد.
             *  *  *
زهرا فلاحتی حاج زارع دختری ریز نقش، سبزه و اصفهانی که در یک خانواده مذهبی- سنتی  بدنیا آمده و بزرگ شده بود. او پس از انقلاب علی رغم مخالفتهای شدید خانواده، فعالیتش را با هواداری از سازمان مجاهدین خلق با کار درانجمن زنان جنوب تهران  شروع و درهمین راستا در شهریور 60  در خیابان توسط  پاسداران خمینی دستگیر و پس از گذراندن دوران سیاه بازجویی به دادگاه رفته و با گرفتن پنج سال محکومیت، به قزلحصار منتقل می شود. من با او از سال 62 در بند هفت زندان قزلحصار آشنا و  دوست شدم اما بیشتر نزدیکیمان برمی گردد به سال 66  و پس از دستگیری مجدد هر دویمان...
 زهرا بعد از آزادی در سال 65 توانسته بود مجدداَ به سازمان وصل شود و در امتداد مبارزه برای رهایی وطن و آزادی مردمی که بدانها عشق می ورزید از کشور خارج شود و  پس ازگذراندن آموزشهای لازم در پاکستان، برای وصل کردن کسانی که هنوز به مبارزه ایمان داشتند به عنوان پیک سازمان به داخل بیاید.
از اوایل سال 65 به بعد، یعنی بعد ازانتقال مقرِّ سازمان به نوار مرزی ایران-عراق، زندانیان آزاده شده ای که هنوز بر سر مواضعشان باقی بودند و می خواستند برای ادامه مبارزه به مجاهدین بپیوندند با ارسال یک کد رمز به سازمان خواستار وصل و انتقالشان به نوار مرزی می شدند و سازمان با اعلام این کد از طریق رادیو مجاهد به فرد درخواست کننده اطلاع می داد که شخصی با این مشخصه و این کد رمز در تاریخ معین شده ( به عنوان پیک )به نزد شما خواهد آمد و برای وصل و انتقال شما اقدام خواهد کرد . سپس افرادی را که مورد شناخت و اعتماد زندانیان بودند با اطلاعات لازم وبه اسم پیک ِ سازمان به داخل می فرستاد تا با انجام کارهای لازم جهت انتقال افرادی که تمایل به رفتن داشتند ترتیب  انجام آن را بدهند.
زهرا هم به همراه "سهیلا مختار زاده" از جمله همین پیکها بودند که  در فروردین 66 وارد ایران شدند اما متاسفانه در اردیبهشت ماه همان سال سهیلا  در نزدیکی چابهارو زهرا در مرز زاهدان هنگامی که قصد خروج مجدد از مرز را داشتند طی یک درگیری  دستگیرمی شوند.
من هم  پس از آزادی از زندان درهمین راستا قصد خروج از کشور را داشتم که در اردیبهشت 66 در چابهار دستگیر می شوم وپس از طی دوران بازجویی به بند 325 منتقل شدم. مدتی پس ازورود من، زهرا هم که بازجوییش تمام شده بود به بند ما آمد و هم اتاق شدیم و این سرآغازی شد برای دوستی نزدیکتری بین ما... بیشتر مواقع هنگامی که در هواخوری قدم می زدیم و صحبت میکردیم، محور صحبتمان  دورانی بود که زهرا در پاکستان و تحت آموزش بود.
کسانی که پس از خروج از کشور در پایگاههای سازمان بودند توسط ویدیوهای ضبط شده در جریان آنچه که طی این سالها واقع شده بود قرار می گرفتند و بحثهای ایدئولوژیکی– سیاسی  برایشان گذاشته می شد و از آنجاییکه من تمام آن سالهای دهه شصت را در زندان بودم و در جریان تحلیل اتفاقات افتاده در آن سالها نبودم بنابراین همیشه مشتاق شنیدن مطالب زهرا از آن دوران بودم. صحبتهایی که همیشه مرا برای پیوستن به سازمان و اقدام مجدد برای رفتن به نوار مرزی مشتاقتر می کرد.
 در مرداد 67 بیش از یکسال از دستگیری زهرا می گذشت و تا آن زمان دو بار به دادگاه رفته بود اما هنوز حکم نگرفته بود و اصطلاحا زیر حکم بود یعنی حکم اعدام معلق داشت .کلیه افرادی که به عنوان پیک سازمان در آن زمان یعنی تا قبل از مرداد 67 به داخل آمده  ولی  دستگیر شده بودند مشمول همین شرایط بودند یعنی اعدام معلق داشتند (رژیم آنها را نگاه داشته بود که تا زمان مناسب از نظر خودش این حکم را درموردشان اجرا کند).
اما این شرایط هرگز از روحیه بالا و شاد زهرا نکاسته بود و او همچنان با خاطرات زیبای دوران پیوستنش به سازمان آتش اشتیاق وصل مرا (که یکبار هم ناکام مانده بودم) شعله ورتر می کرد. گاهی از چیزی که دلش می خواست و یا هوس کرده بود چیزی می گفت ما با شوخی به او می گفتیم: " تو که  آخر خطی، این دیگه چه هوسی است؟"  و او هر بار با خنده ای بلند می گفت :" راست می گویید!"  و البته هیچگاه  وحشتی از آنچه ممکن است در آینده برای او پیش آید نداشت.
یکی دیگر از چیزهایی که همیشه تعریف می کرد مهمان نوازی مردم سیستان و بلوچستان بود. کسانی که قصد خروج غیرقانونی از مرز را داشتند برای اینکه توسط ماموران گشت مرزی رژیم دیده نشوند  باید روزها را در خانه های اهالی روستاهای دورافتاده بسر می بردند و شبها پیاده و یا با شتر حرکت می کردند و این سفر معمولا حدود یک هفته به طول می انجامید. در این مدت روستاییان با تمام فقر و ناداریی - که حتی  شنیدنش اشک آدم را جاری می ساخت - با محبتی  خالصانه  تمام آنچه را که داشتند در طبق اخلاص برای بچه ها می گذاشتند و بچه ها هم در منتهای عشق و صداقت برای آنها از سازمان واهدافش و ایران روشن آینده  که با سقوط رژیم جنایتکارآخوندی محقق میشود، تعریف می کردند.
شبی از شبهای مرداد ماه خونین سال 1367 بود و ما هنوز از کم و کیف آنچه که قرار بود سرمان بیاید بی اطلاع بودیم. نیمه های شب بود که من از خواب پریدم. کابوسی که دیده بودم خواب را از سرم ربوده بود. بلند شدم و تا پاسی از شب به قدم زدن پرداختم اما هیچ کدام از صحنه هایی که در خواب دیده بودم از جلوی چشمم محو نمی شد و هر چه سعی می کردم، به آرامش نمی رسیدم تا صبح به خودم پیچیدم. با طلوع صبح و بیدار شدن بچه ها نزد "پروین فیروزان" رفتم. پروین دختری بود آرام و ساکت با آرامش و وقاربسیار... او حس روانشناسی جالبی داشت و من که بسیار خواب می دیدم برای سرگرمی هم که شده همیشه خوابهای خاصم را برایش تعریف می کردم و او با دقت گوش کرده و تعبیرات جالبی از آنها می کرد واینکار گاهی باعث تفریحمان می شد.
آنروز صبح هم به نزد او رفتم و آنچه را که در خواب دیده بودم برایش بازگو کردم . خواب دیده بودم که همه  ما را به جایی نامعلوم منتقل کرده اند و ما از دور دست صدای ضربات کابل به همراه صدای تعدادی از بچه ها که  "الله اکبر" می گفتند را می شنیدیم ... پروین پس از شنیدن خوابم گفت: "خدا به دادمان برسد، واقعه ای بزرگ در راه است... "
چند روز بعد شب ششم مرداد ماه حدودهای نیمه شب بود، خاموشی زده شده بود وتعدادی از بچه ها نیز خوابیده بودند من و "محبوبه حاجعلی " در حال قدم زدن در بند بودیم که بلندگوی بند به صدا درآمد: « اسامی کسانی که خوانده می شود خیلی سریع جهت بازجویی به دفتر بند مراجعه کنند. فریبا عمومی، فضیلت علامه، زهرا فلاحتی، مریم ساغری خداپرست، مریم گلزاده غفاری» از سالن ما (بند 2 زنان اوین) زهرا فلاحتی بود و بقیه از سالن 3.
نزدیک نیمه شب بود و طبیعتاَ آن وقت ِ شب برای بازجویی بردن معمول نبود، او کنار محل خواب من خوابیده بود. از آنجایی که دوست نزدیک و هم اتاقش بودم با نگرانی  بالای سرش رفتم و خیلی آهسته از خواب بیدارش کردم " زهرا بلند شو، برای بازجویی صدات کرده اند..."
شتابزده از خواب بیدار و سریع آماده شد. تمامی بچه ها با نگرانی از اتاقها خارج شده بودند زهرا که حالت آشفته بچه ها را دید گفت: "چی شده ؟ مگه دارند برای اعدام می برندم! برید بخوابید و جوّ را متشنج نکنید نگران نباشید خبری نیست." و بعد به آهستگی و با قدمهای استوار از بند خارج شد...
هرگز در آن لحظه فکر نمی کردم کسانی  را که از این لحظه به بعد از این در بیرون می روند دیگر نخواهم دید و این آخرین وداع با آن عزیزان خواهد بود. تا صبح بارها از خواب بیدار شدم و جای خوابِ زهرا را چک کردم تا شاید برگشته باشد اما هر دفعه جایش را خالی می دیدم. ساعت ده صبح روز هفتم مرداد بود که صدای منحوسِ پاسدارِ بند بلند شد:  "هم اتاقیهای زهرا فلاحتی وسایلش را بیاورند سرِبند ". من و محبوبه خیلی سریع وسایلش را جمع وجور کردیم و به همراه مقداری پول و یک شیشه عسل که قبلا از فروشکاه خریده بودیم به ابتدای بند بردیم و به پاسدار مربوطه تحویل دادیم. اون هم ساک را گرفت و داخلش را نگاه کرد و با دیدن شیشه عسل با پوزخندی کریه گفت :" چیه می خواهید تقویتش کنید؟! "
من و محبوبه با نگرانی به یکدیگر نگاه کردیم به اتاق برگشتیم اما هیچکدام جرات اینکه فکری که از ذهنمان گذشته بود را بر زبان بیاوریم نداشتیم.
راهی را که آنشب زهرا، فریبا، فضیلت ، مریم ساغری و مریم گل (گلزاده غفوری ) رفتند تا یکماه بعد، یعنی تا سوم شهریورماه که محبوبه هم به آنها ملحق شد هزاران نفر دیگر نیز پیمودند.
آزاده طبیب، منیره عابدینی، زهرا(محبوبه) کیا، ملیحه اقوامی، مژگان سربی، مهین قریشی، مژگان کمالی، سودابه منصوری، مریم محمدی، مهدخت محمدی زاده، فاطمه زهرا نکواقبال، لیلی حسینی، قمر(مینا) ازکیا،  فرشته حمیدی،  سیمین نانکلی، منصوره مصلحی، بی بی همدم عظیمی، اشرف فدایی، پریوش هاشمی، فرنگیس کیوانی، زهرا بیژن یار، شهین جلغازی، ......
هزاران  ستاره ای که تا ابد تاریخ از آنها با افتخار یاد خواهد کرد و خداوند از خلقشان به خود تبریک خواهد گفت : "فتابرک الله احسن الخالقین".
آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
یاران صبورم  چنان آرام و با وقار به پیشواز مرگ رفتند که زمین  تا ابد از درآغوش کشیدنشان به خود خواهد بالید.
مرداد 93
عکس فوق : لباس محلی خطه بلوچستان - لباسی که زهرا هنگام ورود و خروج  از ایران به تن داشت - کسانی که قصد خروج از مرز را داشتند برای اینکه توجه ماموران گشت مرزی را جلب نکنند به لباس محلی آن خطه ملبس می شدند - غیر از تمامی خاطرات زیبایی که از او به یاد دارم این تنها یادگاراوست.
برای کسب طلاعات بیشتر در مورد این شهید به کتاب "کرانه حقیقی یک رویا " به قلم "ملیحه مقدم " مراجعه کنید.

۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

اولین عید درزندان قزلحصار

هفت سین زندان


نوروز سال ۱۳۶۱ برای من و خیل یاران و همبندانم، اولین عیدی بود که در زندان بسر میبردیم... پس از پشت سر گذاشتن ماهها شکنجه و کشتار و شرایط سخت سال شصت، تصمیم داشتیم این جشن ملی را حتی در حبس و زندان نیز هر چه زیباتر و باشکوهتر برگزار کنیم .


از یک هفته قبل از سال نو «بند تکانی» شروع شده بود. این خانه تکانی شامل شستن کلیه دیوارها از سقف تا کف، شستن دستشوییها و حمام از سقف گرفته تا دیوارها و غیره بود.  فکر می کنم از وقتیکه آن زندان ساخته شده بود یعنی از زمان شاید رضاشاه و یا قبل از آن، پنجره و سقف آن به این شکل تمیز نشده بود. همچنین شستن موکت داخل سلول ها و راهرو بند که البته خالی از تفریح هم نبود! برای اینکار موکت بلند بالای بند را که طولش به ۵۰ متر می رسید در حیاط هواخوری پهن  میکردیم و تمام افراد بند در شستن قسمتی از آن با هر وسیله ای که دستمان می رسید اعم از جاصابونی، کاسه، قاشق و ... مشارکت داشتیم. سپس باید آب را توسط طشتهای لباس در حالیکه دو نفری سر آنرا گرفته بودیم برای شستشوی قسمتهای مختلف آن موکت میاوردیم.
گاهی هم طشت از دستمان در می رفت و آب موجود در  آن بر سر و روی خودمان و فردی که در آن قسمت مشغول شستن بود می ریخت و همین مسأله باعث تفریح و خنده بیشترمان  بود. در آخر کارهم به عنوان پاداش شستشو، نوبت  شیطنت و آب بازی بود که تمام بچه های بند به جز توابین خودفروخته، در آن شرکت فعال داشتند. خلاصه در انتهای کار «موکت شوری» قبل از عید، کسی در بند نبود که حسابی خیس  نشده باشد.
البته ناگفته نماند که در این بین توابین سرخورده و خشمگین از شادی بچه ها، با رد کردن گزارش که طبعآ تنبیه بیشتر ما توسط دژخیمان را بدنبال داشت آدم فروشی میکردند. حاج داوود رحمانی سر دژخیم و مدیر زندان قزل حصار هم بقول خودش از اینکه صدای خنده و قهقهه نامحرم ما به بیرون از بند رفته و بگوش برادران پاسدار در خارج از بند رسیده خیلی خشمگین بود! به همین خاطر او با کین توزی برسرمان  فرود آمد و با گفتن اینکه «خجالت نمی کشید در حالیکه برادران ما در جبهه شهید می شوند شما اینجا جشن می گیرید؟!»  همه ما را برای تنبیه به صف کرد و به خارج از بند برد تا برای این گناه نابخشودنی کتک مفصلی بخوریم...
پس از نظافت بند نوبت چیدن سفره هفت سین بود. از دو هفته قبل با دانه هایی که از روی چوبهای جاروی دستی جمع کرده و یا تخم علفهایی که توی هواخوری پیدا کرده بودیم به شکلهای مختلف (نقشه ایران، کره زمین و...) سبزه سبز کرده بودیم. تنگ ماهی کوچکی هم که با استفاده از پلاستیکهای شفاف درست شده بود  همراه با یک ماهی سیاه کوچولو و یک ماهی قرمز کاغذی در آن، آذین بخش سفره بود. با سیب، سرکه و سیری که از فروشگاه زندان خریده بودیم و همینطور با چند عدد سکه یک تومانی درکنار آن، پنج سین مان تکمیل شده بود. سنجد را هم با استفاده از کاغذ به شکلی زیبا درست کرده بودیم وبه همراه سماق که آن هم نقاشی بود درون سفره گذاشتیم.
از مدتها قبل قسمتی از جیره قندمان را برای درست کردن سوهان عسلی کنار گذاشته بودیم. شیوه ابتکاری به این شکل بود که ابتدا قندها را با کمی آب، توسط چراغ والوری که در بند موجود بود جوشاندیم و سپس آنها را به شکلهای مختلف برروی سینی پهن و زیر آفتاب خشک کردیم.
خلاصه هر سلول با شوری خاص در امر تزیین سفره خود بود.
با اعلام تحویل سال نو، همه بند غرق شادی و سرور بود. همه یکدیگر را که حال عضوی از یک خانواده بزرگ بودیم در آغوش گرفته و به هم تبریک می گفتیم و برای دیدن سفره هفت سین هر سلول که هر کدام با ابتکاری خاص تزیین شده بود، بعنوان دید و بازدید عید، از این سلول به آن سلول می رفتیم. صفا و صمیمیت دربین بچه های بند موج می زد و اینحالت خشم توابین و حاج داوود را بر می انگیخت به طوری که از سال بعد گرفتن مراسم عید ممنوع شد و توابین در داخل بند مواظب بودند تا نگذارند کسی، همبندش را درآغوش گرفته و تبریک بگوید و طبعآ چون قادر به جلوگیری از دوستیهای صمیمانه ما نبودند با رد کردن گزارش علیه ما، عقده های خود را خالی می کردند. بعد هم حاجی و پاسداران همراهش با ضرب و شتم و تنبیهای مختلف عیدی مان را می دادند.
البته روزها و شبهای زندان با همه فراز و نشیبهایش گذشتند و سیاهی و سردی زمستان آن، ننگی است که تا ابد بر پیشانی جلادان و خمینی صفتان باقی خواهد ماند و سرسبزی بهار به همراه آزادی و رهایی برای کسانی که در برابر پلیدان دوران سر خم نکردند پاداشی است که تا نهایت تاریخ، سربلندی را برای نسلی که از همه چیز خود گذشت به همراه خواهد داشت.
نوروزتان پیروز،  بهار ۱۳۹۳

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

شهره یک از هزاران

یاران ناشناخته ام چون اختران سوخته چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند
آنگاه، من، که بودم
،جغد سکوت لانه تاریک درد خویش
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
:این بانگ با لبم شررافشان
!آهای
!از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

! ...خون را به سنگفرش ببینید
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن 

شهریور 59  بود ومن 14 سال داشتم که جنگ ایران و عراق شروع شد وما که در اهواز زندگی می کردیم مجبور به آمدن به تهران شدیم. توی مدرسه با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم و فعالیتم را در حد یک دانش آموز شروع کردم. 
11 آبان ماه سال 60  بود و قرار بود دو تاازبچه ها ("ش" و شهره) به خانهء ما بیایند. ساعت 4 بعد ازظهر بود که زنگ درزده شد و"ش" با پاهای ورم کرده وباند پیچی شده  وارد خانه شد و در جواب من که پرسیدم چه اتفاقی برایت افتاده گفت تصادف کردم. به زحمت و در حالی که زیر بغلش را گرفته بودم به اتاق رفتیم به محض ورودمان تلفن زنگ زد ، شهره بود، چند ثانیه ای  با " ش" صحبت کرد.  بعد ازقطع  تلفن "َ ش " گفت : من تصادف نکرده ام، شکنجه شده ام ،الان هم بازجویم (منصوری بازجو شعبه 4)  دم در است اگر چیزی توی خانه داری سریع از بین ببر. من در حالی که خیلی نگران شهره شده بودم پرسیدم پس چرا به شهره نگفتی اما او که ترسیده بود جوابی سربالا داد. تا خواستم اعلامیه هایی را که توی خانه داشتم پنهان کنم در باز شد و منصوری وارد خانه شد برای همین مجبور شدم آنها را درون لباسم مخفی کنم اما بازجوها دیدند 
و تعدادی از آنها را گرفتند و با تهدید از پشت به دستهایمان دستبند زدند و شروع به جستجو درون اتاق کردند.

پس از مدتی منصوری در حالی که از اتاق خارج می شد خطاب به دژخیم دیگر فریاد زد : " اگر تکان خورد جنازه اش را بیانداز برای مادرش " ودر را روی ما و بازجوی دیگری که همچنان در حال گشتن اتاق بود بست. نمی دانم چقدر طول کشید تا اینکه زنگ در زده شد و من که توی اتاق بودم  صدای شهره را شنیدم  که سراغ من را می گرفت.  منصوری در جواب او با صدای کریه اش گفت: " به به شهره خانم، بفرمایید تو". بعد از چند ثانیه صدای فریاد منصوری بلند شد که وای سیانور خورده، وبا دستپاچگی به جلاد همراهش گفت: " بدو باید نجاتش بدهیم" . ودرحالی که کشان کشان هر سه ما را به طرف ماشین می بردند درجواب برادرم که می پرسید کجا می بریدشون گفت چیزمهمی نیست دو تا سوال می کنیم  برمیگرده . مادرم در گوشه ای نیمه بیهوش افتاده بود و برادرزاده ام که 5 ساله بود در حالی که گریه می کرد و شلوار منصوری را می کشید با التماس می گفت: " تو را به خدا نبریدش عمه ام را نبرید " و منصوری درهمان حال که بچه را هل می داد همسایه ها را هم که دم در جمع شده بودند با اسلحه تهدید می کرد و فریاد می زد  برید کنار " اینها منافق هستند " و ما را بزور سوار ماشین کرد.

در حالیکه ماشین با سرعت به سمت درمانگاه مریم واقع در تهرانپارس حرکت می کرد منصوری دستور فرستادن ماشینی دیگراز اوین برای انتقال شهره را  میداد. توی ماشین حال شهره بهم خورد وهمین مانع از تاثیرسیانورشد. 


من از آن پس دیگر شهره را ندیدم و متاسفانه اسم اصلی اورا هم هرگز نفهمیدم، اما بعدها شنیدم که  هنگامی که هنوز درزیرشکنجه و بازجویی بوده  با پایین پریدن از پنجره اقدام به خودکشی کرده ولی باز هم زنده مانده ودر نهایت در حالیکه قطع نخاع شده بود او را با صندلی چرخدار برای اعدام برده اند. شهره دختری بسیار مهربان وخوشرو ولی بسیار ریزنقش و  لاغر بود اما توانست  با شجاعت و استقامت پوزه جلادان خمینی را به خاک بمالد ویاد و راهش را جاودان کند. و چه بسیار بودند عزیزانی که کس  نفهمید  که این پلیدان چه بر سرآنها  آوردند، یاد تمامی آنها تا ابد در ذهنمان ماندنی است

۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

سهیلا مختارزاده ، او که بر تخت شکنجه بوسه زد




سال 63 پس از جمع شدن بند های تنبیهی و با ورود به بند 3 بود که با سهیلا همبند و دوست شدم. او یک سال از من بزرگتر بود و دختری بود بسیار با احساس و مهربان . هر وقت در راهرو با هم برخورد می کردیم می گفت بیا یک جوک برات تعریف کنم و همیشه فقط یک جوک تکراری را با آب و تاب بسیار تعریف می کرد و هر دفعه کلی می خندیدیم. سهیلا بیشتر مدت زندانش را در بندهای تنبیهی قزلحصار و گوهر دشت گذرانده بود و همیشه از خاطرات آن دوره داستانهای بسیار جالب و دردناکی تعریف می کرد. شش ماه از دوران زندانش را به همراه چند نفر دیگر از بچه ها در توالت گذرانده بود. توالت محلی بود در ابتدا ورودی واحد، درزندان قزلحصار. در واقع آنجا سه کابین توالت به همراه یک راهرو خیلی باریک درجلو کابینها بود. که از یکی از آنها به عنوان توالت استفاده می کردند و کف دو توالت دیگر را با تخته ای پوشانده و یک پتو درکف آن پهن کرده بودند و به عنوان اتاق از آن استفاده می کردند ماهها حدود 6 ، 7 نفر را درآن شرایط نگه داشته بودند روزها درون توالت وشبها آنها را به راهرو واحد می بردند و تا صبح سرپانگه می داشتند.

می گفت یک بارکه آنها را برای تنبیه سه شبانه روزِمتوالی سرپا نگه داشته بودند که در روز سوم در اثر بی خوابی و سرپا ایستادن ممتد که مانع از رسیدن خون به مغزهایشان شده بود تقریباً همه از نظر روانی دچار مشکل شده بودند. یکی از بچه ها تصورکرده بود ناپلئون است و شدیداً در نقش او فرو رفته بود و فرمان حمله می داد و خلاصه صحنه دردناک اما خنده داری را بوجود آورده بود. در طی این مدت بارها به زمین افتاده بودند اما دوباره با کتک سرپا می شدند و درنهایت بعد از سه شبانه روز عفو ملوکانه! حاجی شامل حالشان شده بود و به توالت باز گشته بودند.

یک بار یکی از آنها برروی تکه سنگی که پیدا کرده بود مشغول حکاکی بوده که به ناگاه در توالت باز می شود و او برای اینکه پاسداران سنگش را نبینند و این جرم نابخشودنیش لو نرود مجبور می شود بلافاصله آنرا قورت بدهد و تا چندین روز همگی منتظر بودند که سنگ پس از طی مسافت طولانی روده به خارج راه پیدا کند تا اینکه بالاخره انتظار به پایان می رسد و سنگ که دیگرتبدیل به سنگی با ارزش و پر خاطرشده بود خارج می شود.

نهایتاً بعد از 6 ما ه آنها را به انفرادیهای زندان گوهر دشت منتقل می کنند .

او از آنجا هم گفتنیهای بسیار داشت از روزها یی که درسگدانی گذرانده بود.
سگدانی سلولی بسیار کوچکی  در گوهر دشت بود که هیچگونه منفذی به بیرون نداشت و هیچ نور و چراغی هم نداشت و از آنجا به عنوان یک مکان تنبیهی استفاده می کردند یعنی تنبیه در تنبیه زیرا گوهر دشت خودش یک مکان تنبیهی بود. هنگامی که آنها بعد از چند روز ویا هفته از تنبیه خارج می شدند تا مدتها نمی توانستند چشمهایشان را باز کنند زیرا نور چشمهایشان  را اذیت می کرده.

سهیلا بعد از یک سال یا بیشتر دقیقاً نمی دانم چه مدت اما در سال 63 به قزل برگشت و حال ما باهم دوست بودیم و او همیشه چیزی برای گفتن و خندانمان داشت. در سال 64 بود که ما تصمیم به شرکت در امتحانات دانش آموزان در قزلحصار گرفتیم و همانطور که قبلا تعریف کردم سهیلا که امتحاناتش را خرداد ماه داده ووقتش آزاد شده بود خیلی نگران من بود زیرا من تمایلی به خواندن تاریخ و دینی که پر از چرندیات رژیم بود نداشتم برای همین هم او پیشنهاد داد که این دو درس را با هم بخوانیم و چند بار وقت گذاشت و خودش درس را می خواند و برای من خلاصه اش رامی گفت بعد از چند جلسه به اصرار من که فکر می کردم حیف زمانی است که برای خواندن این اباطیل تلف می کنیم و متقاعد کردن او که نگران نباش بالاخره بانوشتن چرت وپرت سرو ته امتحان این دو درس راهم می آورم دیگر پافشاری نکرد. جالب اینجا بود که من تونستم نمرات خیلی بالایی در این دو درس کسب کنم.

عصر ها هنگامی که اولین ستاره ها در آسمان پیدا می شدند یکی از بچه ها به نام زهره با دو می آمد و ما را صدا می کرد که "بچه ها بدویید بیایید من آمدم توی آسمان " (منظورش به سیاره زهره بود که اولین ستاره ای بود که در می آمد) سپس هر سه به هواخوری می رفتیم و سهیلا به شکلی بسیار زیبا با صدایی که ازطریق دهان و لابه لای دندانهایش خارج می شد و گاهی با شانه سر و یا دو برگه کاغذ، سمفونی های بتهون و موتزارت را بسیار هنرمندانه می نواخت .

سال 64 بود که نمی دانم از کجا یکسری کتابهای آموزش زبان فرانسه به بند آمده بود ( از آنجا که هنوز مقر اصلی سازمان در فرانسه بود و ما از همان زمان قصد پیوستن به سازمان را داشتیم) تعدادی از بچه ها شروع به یاد گرفتن این زبان کردیم از جمله سهیلا ، اشرف فدایی و من.  سهیلا از اشرف یاد می گرفت ومن از سهیلا و  اشرف از ... . خلاصه به طور سلسله وار به هم فرانسه یاد می دادیم تا زمانی که سهیلا را جهت آزادی به اوین منتقل کردند و بدون اینکه من بدانم قبل از اینکه برود به اشرف سفارش کرده بود که تدریس من را ادامه بدهد و به عبارتی مرا جایگزین خودش کرده بود به طوری که بعد از رفتن او اشرف نزد من آمد و گفت سهیلا گفته از این به بعد بجای او باید با تو کار کنم و این نشان می داد که او حتی پس ازرفتنش هم احساس مسئولیت در قبال خاتمه دادن کارش داشته.


اواخر همان سال 64 بود که حکم سهیلا تمام شد و روزی او را برای بازجویی صدا کردند و بعد گفتند که وسائلش را به دفتر ببریم ودر نتیجه نتوانستم با او خداحافظی کنم (این روشی بود که در هنگام آزادی بچه ها بکار می بردند ) اما بعد از رفتنش یکی از بچه ها آمد و گفت:" سهیلا این کاغذ را چند روز پیش به من داده بود که اگرزمانی او را برای آزادی و انتقال صدا کردند و نتوانست خداحافظی کند آن را به تو بدهم " آری سهیلای عزیزم فکر همه جا را کرده بود. بر روی کاغذ این قطعه شعر از حافظ را نوشته بود 


روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یادمن از من ایشان را هزاران یاد باد

سهیلا در آن روز به اوین منتقل و سپس آزاد شد و دیگر او را ندیدم
 اما شنیدم که از کشور به قصد وصل به سازمان خارج شده .تا اینکه زمانی که درچابهار تازه دستگیرشده بودم اورا در دستشویی دیدم .
به ناگاه جا خوردم وگفتم :" ای وای تو اینجا چکار می کنی؟ "
او با لبخند گفت: "همان کاری که تو داری میکنی."
خندیدم و گفتم :" آخه قرار نبود که وصلمان اینجا باشد."
سهیلا که قبلاً از کشور خارج شده بود چندی بعد به عنوان پیک به داخل می آید و در هنگام خروجِ مجدد دستگیر می شود. 

 زمانی که بعد از طی شدن دوران بازجویی به بند عمومی منتقل شدیم دیگر سهیلا در بینمان نبود زیرا او هم مانند خواهرش سارا درزیرشکنجه و در همان کمیته مشترک به ابدیت ملحق شده بود و خلأ وجودش را تا نهایت برایم به ارمغان گذاشت .

وارطان(بخوانید سهیلا، سارا و هزاران گل نشکفته دیگر که همین سرگذشت را داشتند)
بهار، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...
وارطان سخن نگفت؛
سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت...
وارطان سخن بگو
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته‌ست
وارطان سخن نگفت؛ چو خورشید
از تیرگی درآمد و در خون نشست و رفت...
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت...
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود، گل داد و مژده داد:
"زمستان شکست" و رفت

آری زمستان بالاخره خواهد شکست و رفت و بهار زیبا سراسر میهنمان را گلباران خواهد کرد. اما چه بسیار بودند سهیلاها یی که  هیچ کس از نحوه شهادت و شکنجه هایی که منجر به این شهادت شد با خبر نشد 



غیر از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران  تنها یادگاری که از سهیلا برایم به جا مانده ساکی است که هنگام دستگیری به همراه داشت.

یک روز هنگامی که یکی از هم پرونده ای های او با بازجوی مشترکشان یعنی (34) بحث می کرد که مگر سهیلا چه چیزی در پرونده اش داشت که آنقدر او را زدید تا کشته شود، 34 با وقاحت تمام گفته بود این مربوط به بیماری ارثی و خانوادگی آنها بوده و ما کاری نکردیم خودش و خواهرش هر دو در اثر این بیماری مردند. زهی بی شرمی بیماری ارثی که در زیر شکنجه عود می کند این هم بیماری دوران خمینی است.

روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
آری یاد یاران یاد باد