۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

سهیلا مختارزاده ، او که بر تخت شکنجه بوسه زد




سال 63 پس از جمع شدن بند های تنبیهی و با ورود به بند 3 بود که با سهیلا همبند و دوست شدم. او یک سال از من بزرگتر بود و دختری بود بسیار با احساس و مهربان . هر وقت در راهرو با هم برخورد می کردیم می گفت بیا یک جوک برات تعریف کنم و همیشه فقط یک جوک تکراری را با آب و تاب بسیار تعریف می کرد و هر دفعه کلی می خندیدیم. سهیلا بیشتر مدت زندانش را در بندهای تنبیهی قزلحصار و گوهر دشت گذرانده بود و همیشه از خاطرات آن دوره داستانهای بسیار جالب و دردناکی تعریف می کرد. شش ماه از دوران زندانش را به همراه چند نفر دیگر از بچه ها در توالت گذرانده بود. توالت محلی بود در ابتدا ورودی واحد، درزندان قزلحصار. در واقع آنجا سه کابین توالت به همراه یک راهرو خیلی باریک درجلو کابینها بود. که از یکی از آنها به عنوان توالت استفاده می کردند و کف دو توالت دیگر را با تخته ای پوشانده و یک پتو درکف آن پهن کرده بودند و به عنوان اتاق از آن استفاده می کردند ماهها حدود 6 ، 7 نفر را درآن شرایط نگه داشته بودند روزها درون توالت وشبها آنها را به راهرو واحد می بردند و تا صبح سرپانگه می داشتند.

می گفت یک بارکه آنها را برای تنبیه سه شبانه روزِمتوالی سرپا نگه داشته بودند که در روز سوم در اثر بی خوابی و سرپا ایستادن ممتد که مانع از رسیدن خون به مغزهایشان شده بود تقریباً همه از نظر روانی دچار مشکل شده بودند. یکی از بچه ها تصورکرده بود ناپلئون است و شدیداً در نقش او فرو رفته بود و فرمان حمله می داد و خلاصه صحنه دردناک اما خنده داری را بوجود آورده بود. در طی این مدت بارها به زمین افتاده بودند اما دوباره با کتک سرپا می شدند و درنهایت بعد از سه شبانه روز عفو ملوکانه! حاجی شامل حالشان شده بود و به توالت باز گشته بودند.

یک بار یکی از آنها برروی تکه سنگی که پیدا کرده بود مشغول حکاکی بوده که به ناگاه در توالت باز می شود و او برای اینکه پاسداران سنگش را نبینند و این جرم نابخشودنیش لو نرود مجبور می شود بلافاصله آنرا قورت بدهد و تا چندین روز همگی منتظر بودند که سنگ پس از طی مسافت طولانی روده به خارج راه پیدا کند تا اینکه بالاخره انتظار به پایان می رسد و سنگ که دیگرتبدیل به سنگی با ارزش و پر خاطرشده بود خارج می شود.

نهایتاً بعد از 6 ما ه آنها را به انفرادیهای زندان گوهر دشت منتقل می کنند .

او از آنجا هم گفتنیهای بسیار داشت از روزها یی که درسگدانی گذرانده بود.
سگدانی سلولی بسیار کوچکی  در گوهر دشت بود که هیچگونه منفذی به بیرون نداشت و هیچ نور و چراغی هم نداشت و از آنجا به عنوان یک مکان تنبیهی استفاده می کردند یعنی تنبیه در تنبیه زیرا گوهر دشت خودش یک مکان تنبیهی بود. هنگامی که آنها بعد از چند روز ویا هفته از تنبیه خارج می شدند تا مدتها نمی توانستند چشمهایشان را باز کنند زیرا نور چشمهایشان  را اذیت می کرده.

سهیلا بعد از یک سال یا بیشتر دقیقاً نمی دانم چه مدت اما در سال 63 به قزل برگشت و حال ما باهم دوست بودیم و او همیشه چیزی برای گفتن و خندانمان داشت. در سال 64 بود که ما تصمیم به شرکت در امتحانات دانش آموزان در قزلحصار گرفتیم و همانطور که قبلا تعریف کردم سهیلا که امتحاناتش را خرداد ماه داده ووقتش آزاد شده بود خیلی نگران من بود زیرا من تمایلی به خواندن تاریخ و دینی که پر از چرندیات رژیم بود نداشتم برای همین هم او پیشنهاد داد که این دو درس را با هم بخوانیم و چند بار وقت گذاشت و خودش درس را می خواند و برای من خلاصه اش رامی گفت بعد از چند جلسه به اصرار من که فکر می کردم حیف زمانی است که برای خواندن این اباطیل تلف می کنیم و متقاعد کردن او که نگران نباش بالاخره بانوشتن چرت وپرت سرو ته امتحان این دو درس راهم می آورم دیگر پافشاری نکرد. جالب اینجا بود که من تونستم نمرات خیلی بالایی در این دو درس کسب کنم.

عصر ها هنگامی که اولین ستاره ها در آسمان پیدا می شدند یکی از بچه ها به نام زهره با دو می آمد و ما را صدا می کرد که "بچه ها بدویید بیایید من آمدم توی آسمان " (منظورش به سیاره زهره بود که اولین ستاره ای بود که در می آمد) سپس هر سه به هواخوری می رفتیم و سهیلا به شکلی بسیار زیبا با صدایی که ازطریق دهان و لابه لای دندانهایش خارج می شد و گاهی با شانه سر و یا دو برگه کاغذ، سمفونی های بتهون و موتزارت را بسیار هنرمندانه می نواخت .

سال 64 بود که نمی دانم از کجا یکسری کتابهای آموزش زبان فرانسه به بند آمده بود ( از آنجا که هنوز مقر اصلی سازمان در فرانسه بود و ما از همان زمان قصد پیوستن به سازمان را داشتیم) تعدادی از بچه ها شروع به یاد گرفتن این زبان کردیم از جمله سهیلا ، اشرف فدایی و من.  سهیلا از اشرف یاد می گرفت ومن از سهیلا و  اشرف از ... . خلاصه به طور سلسله وار به هم فرانسه یاد می دادیم تا زمانی که سهیلا را جهت آزادی به اوین منتقل کردند و بدون اینکه من بدانم قبل از اینکه برود به اشرف سفارش کرده بود که تدریس من را ادامه بدهد و به عبارتی مرا جایگزین خودش کرده بود به طوری که بعد از رفتن او اشرف نزد من آمد و گفت سهیلا گفته از این به بعد بجای او باید با تو کار کنم و این نشان می داد که او حتی پس ازرفتنش هم احساس مسئولیت در قبال خاتمه دادن کارش داشته.


اواخر همان سال 64 بود که حکم سهیلا تمام شد و روزی او را برای بازجویی صدا کردند و بعد گفتند که وسائلش را به دفتر ببریم ودر نتیجه نتوانستم با او خداحافظی کنم (این روشی بود که در هنگام آزادی بچه ها بکار می بردند ) اما بعد از رفتنش یکی از بچه ها آمد و گفت:" سهیلا این کاغذ را چند روز پیش به من داده بود که اگرزمانی او را برای آزادی و انتقال صدا کردند و نتوانست خداحافظی کند آن را به تو بدهم " آری سهیلای عزیزم فکر همه جا را کرده بود. بر روی کاغذ این قطعه شعر از حافظ را نوشته بود 


روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یادمن از من ایشان را هزاران یاد باد

سهیلا در آن روز به اوین منتقل و سپس آزاد شد و دیگر او را ندیدم
 اما شنیدم که از کشور به قصد وصل به سازمان خارج شده .تا اینکه زمانی که درچابهار تازه دستگیرشده بودم اورا در دستشویی دیدم .
به ناگاه جا خوردم وگفتم :" ای وای تو اینجا چکار می کنی؟ "
او با لبخند گفت: "همان کاری که تو داری میکنی."
خندیدم و گفتم :" آخه قرار نبود که وصلمان اینجا باشد."
سهیلا که قبلاً از کشور خارج شده بود چندی بعد به عنوان پیک به داخل می آید و در هنگام خروجِ مجدد دستگیر می شود. 

 زمانی که بعد از طی شدن دوران بازجویی به بند عمومی منتقل شدیم دیگر سهیلا در بینمان نبود زیرا او هم مانند خواهرش سارا درزیرشکنجه و در همان کمیته مشترک به ابدیت ملحق شده بود و خلأ وجودش را تا نهایت برایم به ارمغان گذاشت .

وارطان(بخوانید سهیلا، سارا و هزاران گل نشکفته دیگر که همین سرگذشت را داشتند)
بهار، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...
وارطان سخن نگفت؛
سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت...
وارطان سخن بگو
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته‌ست
وارطان سخن نگفت؛ چو خورشید
از تیرگی درآمد و در خون نشست و رفت...
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت...
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود، گل داد و مژده داد:
"زمستان شکست" و رفت

آری زمستان بالاخره خواهد شکست و رفت و بهار زیبا سراسر میهنمان را گلباران خواهد کرد. اما چه بسیار بودند سهیلاها یی که  هیچ کس از نحوه شهادت و شکنجه هایی که منجر به این شهادت شد با خبر نشد 



غیر از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران  تنها یادگاری که از سهیلا برایم به جا مانده ساکی است که هنگام دستگیری به همراه داشت.

یک روز هنگامی که یکی از هم پرونده ای های او با بازجوی مشترکشان یعنی (34) بحث می کرد که مگر سهیلا چه چیزی در پرونده اش داشت که آنقدر او را زدید تا کشته شود، 34 با وقاحت تمام گفته بود این مربوط به بیماری ارثی و خانوادگی آنها بوده و ما کاری نکردیم خودش و خواهرش هر دو در اثر این بیماری مردند. زهی بی شرمی بیماری ارثی که در زیر شکنجه عود می کند این هم بیماری دوران خمینی است.

روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
آری یاد یاران یاد باد