۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

اولین عید درزندان قزلحصار

هفت سین زندان


نوروز سال ۱۳۶۱ برای من و خیل یاران و همبندانم، اولین عیدی بود که در زندان بسر میبردیم... پس از پشت سر گذاشتن ماهها شکنجه و کشتار و شرایط سخت سال شصت، تصمیم داشتیم این جشن ملی را حتی در حبس و زندان نیز هر چه زیباتر و باشکوهتر برگزار کنیم .


از یک هفته قبل از سال نو «بند تکانی» شروع شده بود. این خانه تکانی شامل شستن کلیه دیوارها از سقف تا کف، شستن دستشوییها و حمام از سقف گرفته تا دیوارها و غیره بود.  فکر می کنم از وقتیکه آن زندان ساخته شده بود یعنی از زمان شاید رضاشاه و یا قبل از آن، پنجره و سقف آن به این شکل تمیز نشده بود. همچنین شستن موکت داخل سلول ها و راهرو بند که البته خالی از تفریح هم نبود! برای اینکار موکت بلند بالای بند را که طولش به ۵۰ متر می رسید در حیاط هواخوری پهن  میکردیم و تمام افراد بند در شستن قسمتی از آن با هر وسیله ای که دستمان می رسید اعم از جاصابونی، کاسه، قاشق و ... مشارکت داشتیم. سپس باید آب را توسط طشتهای لباس در حالیکه دو نفری سر آنرا گرفته بودیم برای شستشوی قسمتهای مختلف آن موکت میاوردیم.
گاهی هم طشت از دستمان در می رفت و آب موجود در  آن بر سر و روی خودمان و فردی که در آن قسمت مشغول شستن بود می ریخت و همین مسأله باعث تفریح و خنده بیشترمان  بود. در آخر کارهم به عنوان پاداش شستشو، نوبت  شیطنت و آب بازی بود که تمام بچه های بند به جز توابین خودفروخته، در آن شرکت فعال داشتند. خلاصه در انتهای کار «موکت شوری» قبل از عید، کسی در بند نبود که حسابی خیس  نشده باشد.
البته ناگفته نماند که در این بین توابین سرخورده و خشمگین از شادی بچه ها، با رد کردن گزارش که طبعآ تنبیه بیشتر ما توسط دژخیمان را بدنبال داشت آدم فروشی میکردند. حاج داوود رحمانی سر دژخیم و مدیر زندان قزل حصار هم بقول خودش از اینکه صدای خنده و قهقهه نامحرم ما به بیرون از بند رفته و بگوش برادران پاسدار در خارج از بند رسیده خیلی خشمگین بود! به همین خاطر او با کین توزی برسرمان  فرود آمد و با گفتن اینکه «خجالت نمی کشید در حالیکه برادران ما در جبهه شهید می شوند شما اینجا جشن می گیرید؟!»  همه ما را برای تنبیه به صف کرد و به خارج از بند برد تا برای این گناه نابخشودنی کتک مفصلی بخوریم...
پس از نظافت بند نوبت چیدن سفره هفت سین بود. از دو هفته قبل با دانه هایی که از روی چوبهای جاروی دستی جمع کرده و یا تخم علفهایی که توی هواخوری پیدا کرده بودیم به شکلهای مختلف (نقشه ایران، کره زمین و...) سبزه سبز کرده بودیم. تنگ ماهی کوچکی هم که با استفاده از پلاستیکهای شفاف درست شده بود  همراه با یک ماهی سیاه کوچولو و یک ماهی قرمز کاغذی در آن، آذین بخش سفره بود. با سیب، سرکه و سیری که از فروشگاه زندان خریده بودیم و همینطور با چند عدد سکه یک تومانی درکنار آن، پنج سین مان تکمیل شده بود. سنجد را هم با استفاده از کاغذ به شکلی زیبا درست کرده بودیم وبه همراه سماق که آن هم نقاشی بود درون سفره گذاشتیم.
از مدتها قبل قسمتی از جیره قندمان را برای درست کردن سوهان عسلی کنار گذاشته بودیم. شیوه ابتکاری به این شکل بود که ابتدا قندها را با کمی آب، توسط چراغ والوری که در بند موجود بود جوشاندیم و سپس آنها را به شکلهای مختلف برروی سینی پهن و زیر آفتاب خشک کردیم.
خلاصه هر سلول با شوری خاص در امر تزیین سفره خود بود.
با اعلام تحویل سال نو، همه بند غرق شادی و سرور بود. همه یکدیگر را که حال عضوی از یک خانواده بزرگ بودیم در آغوش گرفته و به هم تبریک می گفتیم و برای دیدن سفره هفت سین هر سلول که هر کدام با ابتکاری خاص تزیین شده بود، بعنوان دید و بازدید عید، از این سلول به آن سلول می رفتیم. صفا و صمیمیت دربین بچه های بند موج می زد و اینحالت خشم توابین و حاج داوود را بر می انگیخت به طوری که از سال بعد گرفتن مراسم عید ممنوع شد و توابین در داخل بند مواظب بودند تا نگذارند کسی، همبندش را درآغوش گرفته و تبریک بگوید و طبعآ چون قادر به جلوگیری از دوستیهای صمیمانه ما نبودند با رد کردن گزارش علیه ما، عقده های خود را خالی می کردند. بعد هم حاجی و پاسداران همراهش با ضرب و شتم و تنبیهای مختلف عیدی مان را می دادند.
البته روزها و شبهای زندان با همه فراز و نشیبهایش گذشتند و سیاهی و سردی زمستان آن، ننگی است که تا ابد بر پیشانی جلادان و خمینی صفتان باقی خواهد ماند و سرسبزی بهار به همراه آزادی و رهایی برای کسانی که در برابر پلیدان دوران سر خم نکردند پاداشی است که تا نهایت تاریخ، سربلندی را برای نسلی که از همه چیز خود گذشت به همراه خواهد داشت.
نوروزتان پیروز،  بهار ۱۳۹۳

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

شهره یک از هزاران

یاران ناشناخته ام چون اختران سوخته چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند
آنگاه، من، که بودم
،جغد سکوت لانه تاریک درد خویش
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
:این بانگ با لبم شررافشان
!آهای
!از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

! ...خون را به سنگفرش ببینید
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن 

شهریور 59  بود ومن 14 سال داشتم که جنگ ایران و عراق شروع شد وما که در اهواز زندگی می کردیم مجبور به آمدن به تهران شدیم. توی مدرسه با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم و فعالیتم را در حد یک دانش آموز شروع کردم. 
11 آبان ماه سال 60  بود و قرار بود دو تاازبچه ها ("ش" و شهره) به خانهء ما بیایند. ساعت 4 بعد ازظهر بود که زنگ درزده شد و"ش" با پاهای ورم کرده وباند پیچی شده  وارد خانه شد و در جواب من که پرسیدم چه اتفاقی برایت افتاده گفت تصادف کردم. به زحمت و در حالی که زیر بغلش را گرفته بودم به اتاق رفتیم به محض ورودمان تلفن زنگ زد ، شهره بود، چند ثانیه ای  با " ش" صحبت کرد.  بعد ازقطع  تلفن "َ ش " گفت : من تصادف نکرده ام، شکنجه شده ام ،الان هم بازجویم (منصوری بازجو شعبه 4)  دم در است اگر چیزی توی خانه داری سریع از بین ببر. من در حالی که خیلی نگران شهره شده بودم پرسیدم پس چرا به شهره نگفتی اما او که ترسیده بود جوابی سربالا داد. تا خواستم اعلامیه هایی را که توی خانه داشتم پنهان کنم در باز شد و منصوری وارد خانه شد برای همین مجبور شدم آنها را درون لباسم مخفی کنم اما بازجوها دیدند 
و تعدادی از آنها را گرفتند و با تهدید از پشت به دستهایمان دستبند زدند و شروع به جستجو درون اتاق کردند.

پس از مدتی منصوری در حالی که از اتاق خارج می شد خطاب به دژخیم دیگر فریاد زد : " اگر تکان خورد جنازه اش را بیانداز برای مادرش " ودر را روی ما و بازجوی دیگری که همچنان در حال گشتن اتاق بود بست. نمی دانم چقدر طول کشید تا اینکه زنگ در زده شد و من که توی اتاق بودم  صدای شهره را شنیدم  که سراغ من را می گرفت.  منصوری در جواب او با صدای کریه اش گفت: " به به شهره خانم، بفرمایید تو". بعد از چند ثانیه صدای فریاد منصوری بلند شد که وای سیانور خورده، وبا دستپاچگی به جلاد همراهش گفت: " بدو باید نجاتش بدهیم" . ودرحالی که کشان کشان هر سه ما را به طرف ماشین می بردند درجواب برادرم که می پرسید کجا می بریدشون گفت چیزمهمی نیست دو تا سوال می کنیم  برمیگرده . مادرم در گوشه ای نیمه بیهوش افتاده بود و برادرزاده ام که 5 ساله بود در حالی که گریه می کرد و شلوار منصوری را می کشید با التماس می گفت: " تو را به خدا نبریدش عمه ام را نبرید " و منصوری درهمان حال که بچه را هل می داد همسایه ها را هم که دم در جمع شده بودند با اسلحه تهدید می کرد و فریاد می زد  برید کنار " اینها منافق هستند " و ما را بزور سوار ماشین کرد.

در حالیکه ماشین با سرعت به سمت درمانگاه مریم واقع در تهرانپارس حرکت می کرد منصوری دستور فرستادن ماشینی دیگراز اوین برای انتقال شهره را  میداد. توی ماشین حال شهره بهم خورد وهمین مانع از تاثیرسیانورشد. 


من از آن پس دیگر شهره را ندیدم و متاسفانه اسم اصلی اورا هم هرگز نفهمیدم، اما بعدها شنیدم که  هنگامی که هنوز درزیرشکنجه و بازجویی بوده  با پایین پریدن از پنجره اقدام به خودکشی کرده ولی باز هم زنده مانده ودر نهایت در حالیکه قطع نخاع شده بود او را با صندلی چرخدار برای اعدام برده اند. شهره دختری بسیار مهربان وخوشرو ولی بسیار ریزنقش و  لاغر بود اما توانست  با شجاعت و استقامت پوزه جلادان خمینی را به خاک بمالد ویاد و راهش را جاودان کند. و چه بسیار بودند عزیزانی که کس  نفهمید  که این پلیدان چه بر سرآنها  آوردند، یاد تمامی آنها تا ابد در ذهنمان ماندنی است