۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

چه كسي بايد طلب عفو كند؟


مقاله اي از زنداني سياسي سعيد ماسوري

چندي است از زندانيان سياسي ( ازجمله خود من )ميخواهند که درخواست عفو بنويسند ، گويي که از اول زندانيان سياسي تنها به خاطر منافع شخصي خودشان به زندان افتاده اند و حال هم بايد براي نجات جان خودشان ، درخواست عفو کنند. برخي هم جديدا و به بهانه عيد فطر و....به درگاه مراجع به اصطلاح تقليدکه خود عمله جور بوده اند ، استغاثه ميکنند.... که آقايان مراجع : شما وساطت کنيد وبخواهيد که زندانيان سياسي را مورد عفو و شفقت ملوکانه قرار دهند و آزاد کنند ...!
انگار نه انگار که بيش از سه دهه است که حقوق ملتي به تمامي به تاراج رفته واز اوليه ترين حقوق انساني محروم گشته و جز زندان و اعدام حقي برايشان قائل نبوده اند .. آري ...همه اينها را بايد ناديده گرفته وتنها براي آزادي فرد خودشان ، درخواست عفو کنند .

عين همين قضيه " جشن و پايکوبي " بر سر مذاکرات هسته ايي است ... که بياييد آن همه منافع ملي بر باد رفته را ناديده گرفته ، آن همه محروميت و فقر و فشار اقتصادي و....که بر مردممان تحميل شده را ناديده گرفته و حال که توافق شده با هم جشن بگيريم و البته هيچکس هم حق ندارد بپرسد که پس مسئول اين همه فجايع انساني واقتصادي که يک قلمش را اين روزها معلمان و پرستاران شجاع و آزاده کشورمان در استيفاي حقوق عقب افتاده و پايمال شده شان ، فرياد ميزنند و حتي زندان آمدن را هم شجاعانه پذيرفته اند ، کيست ؟ اين سؤالها ممنوع است و بي خيال همه اينها ، بياييد جشن بگيريم ...!

راستي در اين مورد نبايد به جاي انتظارجشن و هلهله از مردم ايران ، که دار و ندارشان را بخاطراين ماجراجوييهاي هسته ايي ، بر باد داده ايد ، از مردم ايران حداقل يک عذر خواهي خشک وخالي بکنيد ؟ في الواقع چه کسي بايد طلب عفو بکند ؟؟؟ شما بايد از مردم ايران و بعد هم از زندانيان سياسي آنها ، طلب عفو بکنييد يا مردم و زندانيان بايد طلب عفو بکنند ؟
با اين منطق و ادعايي که شما اقامه ميکنيد لابد همه قربانيان " آشويتس " بايد توبه وبعد طلب عفو ميکردند و قطعا بعد از تسليم شدن آلمان که ديگرتوان ادامه جنگ را نداشت ، نوبل صلح را هم بايد به " ژنرال آلفرد يودل " نماينده هيتلرکه صلحنامه ( تسليم نامه ) را امضاء کرد ، ميدادند ؟؟؟ و بعد هم جشن و پايکوبي !؟؟ خير ، دنيا اينقدر هم که شما تصور ميکنيد بي حساب و کتاب نيست و قطعا " نرويد ز تخم بدي بار نيک " و باز به قول سعدي و براي ختم کلام :

همينت بسند است اگر بشنوي
که گر خار کاري سمن ندروي

سعيد ماسوري

تير ١٣٩٤ زندان رجايي شهر

۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه

به ياد مادر انسيه بخارايي مادر همة مجاهدين! صابر سيداحمدي

پس از اينكه مادر به سوي فرزندانش سيدمحسن و سيدمحمد، مادرم فاطمه و پدرم سيدعلي كه بيصبرانه به دنبال آنان بود پركشيد


خاطراتم با مادر مستمر در جلوي چشمانم است و باور اينكه ديگر او را نخواهم ديد برايم بسيار سخت و سنگين بود.

با خودم گفتم چطور مي‌توانم ديني را كه برگردن من و ساير فرزندان مجاهدش، چه آناني كه مثل عموها و پدرم فرزندان مستقيم خودش بودند و چه آنان كه فرزندان عقيدتي اش بشمار ميآمدند دارد را ادا كنم، ديدم حق واقعي مطلب زماني ادا خواهد شد كه هر چه بيشتر او را به بيرون از خودم بشناسانم. اين بود كه تصميم گرفتم حالا كه ديگر او نيست و تهديدي از بابت رژيم و مأمورين و عناصر خود فروخته رژيم متوجه مادر نميشود، قلم بدست گرفته و ناگفته ها كه بخشي از آن را خود شاهد بودم بيان نمايم. حقايقي كه تصوير يك مادر مجاهد و عاشق نه فقط عاشق فرزندان خود بلكه عاشق همة مجاهدين و بخصوص رهبري سازمان را به نمايش ميگذارد

البته بعد از فوت مادر اولين چيزي كه به ذهنم زد رهبري بود كه بيش از هركس ديگري از اين فقدان متأثر خواهند شد چرا كه ارزش اين مادران واين پدران مجاهد را بيش از هر كسي مسعود و مريم هستند كه ميدانند.

به همين خاطر است كه ما مجاهدين هميشه ميگوييم خون همه شهيدان مان دراين 50 سال از جمله دو عموي من و خون دائي و مادرم و خون پدرم و خون صباها و نسترنها، خون ياسرها و سعيدها و رحمانها و رنج همه اسيرانمان در زندانها و سياهچالهاي اين رژيم و رنج و درد تمامي خانوادههاي اين شهيدان از جمله مادر بزرگ من، در تو گره ميخورد رجوي قهرمان، كسي كه صاحب همه اين خونها و اين درد و رنجها ميباشي، كسي كه همه چيز را به جان خود خريدي تا كسي نتواند نگاهي چپ به ما داشته باشد، كسي كه به ما هويت انساني بخشيدي تا اينكه بتوانيم خونخواه و حافظ خون شهيدانمان باشيم، به ابي انت و امي… 

به هر حال نميدانستم كه از كجا شروع كنم و اين را هم خوب ميدانستم كه تمام زندگي من تنها بخش بسيار ناچيزي از زندگي سراسر مبارزه و رنج و ملالتهاي اين مادر مجاهد را در بر ميگيرد و طبعاً نميتوانم كه تصوير واقعي از شخصيت اين مادر گرانقدر را ارائه دهم. از اينرو از عمويم سيدحسين كه افتخار اين را دارم كه در خط مقدم مقاومت در ليبرتي در كنار هم حضور داريم خواستم كه در اين امر به من كمك كند و كمبودهاي مرا پر نمايد
ديدار از اشرف، تحقق يك آرزو!
بدون شك ديدار مادر از اشرف در آذرماه83 كه براي ديدن فرزندان مجاهدش با پذيرش ريسك دستگيري و اذيت و آزارهاي وزارت اطلاعات به اشرف آمده بود بزرگترين آرزوي مادر بود كه محقق شد! وقتي كه وارد اشرف شد، من، پدرم سيدعلي، و عمويم سيدحسين به ديدارش شتافته و او را در آغوش گرفتيم و به هتل ايران برديم. مادر يك هفته در اشرف ماند و ما در تمام اين مدت تمام وقت نزد او بوديم هر روز مادر را به تمامي اماكن اشرف ميبرديم. بطور معمول هر كس به اشرف ميآمد (كه در آن روزها كم نبودند) ابتدا به موزه و سپس به مزار شهيدان ميبرديم. من هم طبق معمول همين كار را كردم. او سابقه طولاني درد سياتيك داشت و اين مشكل اساساً راه رفتن را براي او دردناك كرده بود ولي وقتي ميخواستيم او را به موزه ببريم مادر رو به سيدحسين كرد و گفت ميخواهم يكدست لباس نظامي خواهران را به من بدهيد كه سيدحسين هم برايش تهيه كرد او لباس را پوشيد و شروع كرد به رژه رفتن! سيدحسين گفت: «حاج خانم مگر پاهايت درد نميكند؟ چرا اين كار را ميكني» اما مادر گويي كه جوان شده باشد ميخنديد و ميگفت «من هم يك رزمنده هستم هرچند مثل شما جوان نيستم» و بعد از آن تا زماني كه دراشرف بود همين لباس فرم نظامي خواهران را به تن داشت و آنروز هم با همين لباس به موزه و سپس به مزار رفتيم.

وقتي مادر را به موزه ميبرديم ساك عموي شهيدم سيدمحمد كه پس از قتل عام سال67 از زندان گرفته بود را به همراه يك كاردستي كه محمد در زندان درست كرده بود براي هديه كردن به موزة شهيدان آورد. مادر در اين باره گفت من در تمام اين ساليان وسائل محمد را مثل چشمم نگهداري كردم تا بتوانم روزي به دست سازمان برسانم و حالا خدا را شكر ميكنم كه به آرزويم رسيدم و ساك و محتويات آن را به موزه تقديم كرد. مادر در اين باره برايمان توضيح داد كه با چه مشكلاتي اين وسائل را با خود آورده چون مجبور بود براي اينكه رژيم بو نبرند و به دست 
آنان نيفتند مشكلاتي را به جان بخرد. مادر در موزه بشدت تحت تأثير قرار گرفته بود و از اينكه ميديد با چه دقت و وسواسي يادگارهاي شهيدان نگهداري ميشود غرق در سپاسگذاري بود و با وسواس، مدت طولاني به تماشاي موزه پرداخت و براي همه دعاكرد.
پس از موزه او را به مزار شهيدان برديم و از آنجايي‌كه ميدانستم كه او در مزار شهيدان به آرامش ميرسد ساعتها در مزار مانديم و مادر با دست عكسهاي تك به تك شهيدان را تا به آخر تميز و زيارت كرد و در انتها وقتي او را نزد مزار مادر عضدانلو بردم و توضيح دادم كه اينجا مزار مادر خواهر مريم است او همانجا نشست و گفت من نميخواهم برگردم و ميخواهم همينجا در اشرف بمانم و پس از مرگم در كنار مادر عضدانلو دفن شوم! و ساعتها در آنجا ماند و تنها وقتي كه ديگر هوا تاريك شد با اصرار سيدعلي قبول كرد و با هم به هتل ايران برگشتيم. مادر در تمام مدتي كه در اشرف بود بيشتر دوست داشت ما از كارهاي سازمان برايش تعريف كنيم و در اشرف او را بگردانيم تا سازندگيها و نوآوريهايي صورت گرفته را ببيند، بطور خاص چند بار براي ديدن موزه شهيدان و مسجد فاطمه الزهرا كه به تازگي ساخت آن تمام شده بود رفت و از اين كار سير نميشد.

هنگام ترك اشرف، در وقت خداحافظي وقتي سوار ميني بوسي شده بود تا برود، قبل از حركت با صداي بلند سيدحسين را صدا كرد كه به نزدش برود. سيدحسين دررابطه با آن لحظات كه در خلوت با مادر داشت ميگويد: «وقتي وارد ميني بوس شدم ابتدا مرا بوسيد و گفت: ” مادر جان اين را بدان كه من قلبم را در اشرف در آن اتاقي كه در هتل مستقر بودم، باقي گذاشته ام و ايكاش ميشد كه اينجا بمانم و هر روز به مزار شهيدان بروم“! بعد بغض گلويش را گرفت و در حاليكه اشك آرام آرام بر گونه هايش ميلغزيد خداحافظي كرد و رفت...! و من در حالي كه از اين ميزان درك ايدئولوژيك مادر در حيرت بودم چشمة جديدي از پيوند و وحدت ”مادر مجاهد” را با آرمان آزاديخواهانة فرزندانش بچشم ديدم كه چگونه از هر فرصتي حداكثر استفاده را ميكرد تا اندوخته هاي خود را براي بازگشت به ايران بيشتر و بيشتر كرده و با دست پر به داخل كشور بازگردد و من نيز خدا را بخاطر وجود چنين مادري شكر كردم».
خروشي در اين سوي زندانهاي شاه و شيخ!
به واقع مادر بيش از بيست و چند سال همزمان با رزم فرزندانش در زندان در اين سوي ديوار نيز ميرزميد. اين داستان از اواسط دهة پنجاه شمسي كه پدرم سيدعلي در زمان شاه دستگير و روانه زندان شد آغاز گرديد. من در آن زمان به دنيا نيامده بودم از اينرو در اين قسمت به نقل خاطرات عمويم حسين ميپردازم او ميگويد: «در زمان شاه هفت ساله بودم كه برادر بزرگترم، مجاهد شهيد سيدعلي سيد احمدي دستگير و روانة زندان شد. بدون كمترين مبالغه اين دستگيري فقط رزم برادرم نبود بلكه مادر نيز وارد صحنة مبارزه در اين سوي ديوار شد. تقريبا هفته يي يكبار با مادرم براي ملاقات سيدعلي به زندان قصر ميرفتيم و اينكار بارها و بارها تكرار شد، مادر كه براستي خودش را مادر همه مجاهدين و مبارزين ميدانست از همان ابتداي ملاقات به همه جاي راهروي ملاقات كه بوسيله دو رشته نرده با فاصله چند متر از هم جدا مي‌شد و ملاقات كنندگان ميبايستي از پشت نردهها با هم ملاقات نمايند سركشي ميكرد و با همه زندانيان صحبت ميكرد و چنان با آنها صميمي ميشد كه گويي دارد با فرزند خود ملاقات و صحبت ميكند. البته مادر آنزمان شناختي كاملي ازمجاهدين نداشت، ولي درهمين رفت و آمدها به زندان و ديدن مجاهدينِ در بند و از طريق ارتباطي كه با خانوادة ساير زندانيان بر قرار كرد با مجاهدين آشنا و عاشق آنها شد.
بعداز انقلاب ضد سلطنتي مادر به ستاد مركزي سازمان در خيابان انزلي آمد و براي كمك، بصورت دائم در ستاد انزلي مستقر شد و بصورت حرفهيي وارد فعاليت گرديد، درتظاهرات سازمان، مادر همواره پيش قدم بود. او ميگفت: ”مجاهدين تنها كساني هستند كه آدم پاكي را بجز اعمالشان ازچهره هايشان هم ميتواند ببيند و تشخيص دهد“. يادم هست بعد از اينكه ستاد انزلي توسط پاسداران و دژخيمان خميني اشغال شد ما هنوز در ستاد مستقر بوديم، در زير زمين ستاد انبوهي امكانات مجاهدين وجود داشت كه پاسداران درب آنرا پلمپ كرده بودند. آن ايام هم‌زمان بود با آغاز جنگ ضد ميهني خميني و حملات هوايي مستمر و روزانه. يك شب وقتي آژير حملة هوايي كشيده شد، مادر فرصت را شكار كرد، دست مرا كشيد و به سمت زير زمين برد،
گفتم چكار ميكني گفت: ”مادر پلمپ درب را بازكن و بايد سريع وارد زير زمين بشويم و تمام امكانات را خارج كنيم“ و اين كار را انجام داديم، ظرف يكساعت هرآنچه كه بايد خارج ميشد و در اولويت بود را مادر با آدرسهايي كه از قبل آماده داشت خارج كرد و به محل خود رسانيد، وقتي نيروهاي سپاه متوجه اين اقدام مادر شدند مادر را دستگيركردند، ولي مادر شجاعانه و با اين محمل كه درحمله هوايي ناچار بوديم وارد زير زمين بشويم، به آنان تهاجم كرد و گفت ميخواهيد ما در زير بمباران كشته بشويم؟! تا اينكه آنها درنهايت مجبور شدند كه مادر را آزاد كنند و مسأله به بهترين صورت حل و فصل شد
كمتر از دو سال پس از پيروزي انقلاب در سال 59 محسن يكي از برادرانم دستگير شد به اين ترتيب در حالي‌كه هنوز در بهار آزادي بوديم باز پاي مادر به زندانها باز گرديد با اين تفاوت كه اين بار شيخ بود كه فرزندان مجاهد و انقلابي مردم را به اسارت گرفته بود. چند سال بعد برادر ديگرم محمد نيز به دليل ارتباطاتي كه با پدرم در خارج داشت دستگير و روانه زندان شد از اين پس مادر همزمان بايد به دو زندان كه در اغلب موارد از هم جدا بود برود و من نيز در همة موارد مادر را براي ملاقات همراهي ميكردم. اين داستان تا تابستان سال 67 ادامه داشت. در آن تابستان خونين كه خميني فرمان قتل زندانيان مجاهد
 را صادر كرد برادرانم محسن و محمد هر دو در زندان گوهردشت به فاصلة چند روز تنها به دليل پايداري و ايستادگي بر سر اصول سربدار شدند. در مورد برادرم محسن بايد بگويم او در حالي‌كه در همان بيدادگاههاي رژيم به يك سال زندان محكوم شده بود اما تا سال67 به مدت شش سال بقول زندانيان سياسي ملي كشي ميكرد و عاقبت سرفرازانه به شهادت رسيد.
يادم هست سال 59 برادرم محسن از مادر خواست كه به هرترتيب كه شده يك ملاقات حضوري بگيرد تا مرا براي ملاقات نزد او بفرستند، مادر نيز همين كار را كرد. از آنجا كه به مادر ملاقات حضوري نمي‌دادند، به من بدليل سن و سال كمي كه داشتم ملاقات حضوري دادند، اين اولين و آخرين باري بود كه برادرم محسن را درآغوش كشيدم موقع بوسيدن گونه هايش، او به من گفت: ”به مامان بگو سيد پيش ماست“، پرسيدم: ”داداش سيد كيه؟“ يادداشتي توي جيبم گذاشت و گفت: ”اين را به مامان بده، مامان ميدونه“ بعدها فهميدم كه منظورش از”سيد“ محمدرضا سعادتي شهيد بوده و اين را ”مادر” برايم توضيح داد». 
مادر، پدر، خواهر و برادر!
تا زماني كه عمويم سيدحسين كوچكترين فرزند مادر هنوز به اشرف نرفته بود و ساير فاميل در خانه و حول و حوش ما بودند هيچگاه احساس تنهايي نداشتم. ولي از زماني كه حسين به منطقه آمد و عمه ام به خانه اش بازگشت و خاله ها و يكي از دائي ها يم از كشور خارج شدند، آنوقت بود كه دچار لحظه شدم كه چرا دنياي من با بقيه فرق دارد؟ همه يك جور هستند و من يك جور ديگر! به مدرسه كه ميرفتم هميشه دچار اين لحظه ميشدم كه چرا سن مادر من از بقيه مادرها بيشتر است و ...
اينها را از اين بابت ميگويم كه بدانيد مادر بزرگ در اين ساليان براي من چه ها كه نكرد و اينكه نگذاشت حتي ذرهيي ذهنم درگير اين موضوعات بشود و يك تنه همه مسائل را برايم حل ميكرد و نگذاشت كه هيچ وقت احساس كمبودي در اين باره و بقيه زمينه هاي ديگر داشته باشم.
در سال 67 كه من هفت سال بيشتر نداشتم در جريان هولناكترين جنايت درتاريخ معاصر ايران يعني قتل عام 30 هزار زنداني سياسي، دو تن از عموهايم سيدمحسن و سيدمحمد را در زندان به دار آويختند كه فكر ميكنم سختترين دوراني بود كه من و مادر در كنار هم از آن عبور كرديم، از گرفتن وسايل تا اجراي مراسم براي آنها، تا برخورد با قاتلان پسرانش همه، و همه چيزِ آن دوران براي من آموزنده بود كه فقط آن صحنه ها و لحظات را ميتوانم با بعد از شنيدن خبر شهادت پدرم سيدعلي در 10شهريورماه92 مقايسه كنم و تازه ميفهميدم كه مادر عجب سينة فراخي داشت كه همه چيز را در خود حفظ ميكرد.
از يك سو اجازده نداد تا قاتلين فرزندانش حتي يك قطره اشك او را ببينند و از اين بابت هميشه به خود ميباليد و همواره با افتخار از آن ياد ميكرد، از سوي ديگر ميبايستي براي بقيه خانواده مرحم دردها يشان ميبود و به آنها روحيه ميداد
بعد از تمامي اين جريانها يك روز سراغ مادر رفتم، از او همين موضوع را پرسيدم كه در جواب به من گفت «وقتي كه كمي بزرگتر شدي برايت مي‌گويم الان كارت را بكن...»! هرچه قدر كه اصرار كردم به من جواب نداد تا بعد از اينكه10 ساله شدم به سراغش رفتم و گفتم بچه ها مرا از اين بابت اذيت ميكنند گفت «اشكالي ندارد بچه هستند
 بعد خودشان ميفهمند كه اشتباه كردند» گفتم چه چيزي را از من پنهان ميكني... ديگر طاقت نياورد و گفت: بنشين تا برايت بگويم.

مادر گفت «پسر جان مادر، دائي و عموها يت را همين آخوندها كه ميبيني كشته اند و پدرت را هم آواره كرده اند..» ميان صحبتش پريدم و گفتم پس تو كيِ من هستي؟ گفت من مادر، پدر، برادر و خواهر تو هستم گفتم اگر تو را هم مثل بقيه بكشند من چه كار كنم؟ در حالي‌كه اشك در چشمانش حلقه زده بود لبخندي زد و گفت: «پسرجان! اين آخوندها آنقدر از من ميترسند كه جرأت چنين كاري را ندارند». واقعاً درست ميگفت و اين را اگر چه از همان ساليان كودكي بچشم ميديدم اما سالها بعد فهميدم كه چرا؟ آخوندهايي كه حاكميت خود را بر ظلم و بيداد استوار كردهاند از همة مادران شهيدان وحشت دارند. در ادامه مرا در آغوش گرفت و گفت وقتي كه تو را بعد از 5 سال دربدري پشت درِ زندانهاي اوين و قزلحصار و گوهردشت و يتيم خانه ها، بالاخره پيدا كردم به خدا قول دادم كه هر چيزي را كه دارم برايت بگذارم هر كاري را كه براي بچه هاي ديگرم نكردم براي تو چند برابر انجام بدهم... اين طور بود كه فهميدم مادر چه كاري كرد و چه چيزهايي را كه پشت سر نگذاشت. واقعا درود بر تو مادر مجاهد، هر كاري كه از دستت بر ميآمد برايم كردي.
مرزبندي مادر با خائنين و توابين 
يادم هست چند سالي بود كه مادربزرگ از درد كمر رنج ميبرد تا اينكه در سال 73 با فشار خانواده قبول كرد كه به بيمارستان رفته و تحت عمل جراحي قرار بگيرد. مدتي پس از عمل، مادر همچنان در بيمارستان بسر ميبرد. در همين دوران بود كه متوجه شدم كه دو زن بطور مستمر و گاهاً روزانه به خانه و سپس در بيمارستان به ديدار مادر آمده و آنقدر قربون صدقه مادر ميرفتند كه من از اين ميزان نزديكي مانده بودم كه رابطة آنها با مادر چيست؟ 
اين ماجرا براي مدتي حدود يكماه ادامه داشت تا اينكه يك روز متوجه غيبت آنان شدم از روي كنجكاوي رو به مادر پرسيدم امروز دوستا نت نيامدند يا من متوجه نشدم؟ كه مادر با لحني كه حاكي از نفرت! از آن دو نفر بود در پاسخ گفت: «كي؟ آن توابهاي خائن را ميگويي اينبار ديگر دكشان كردم تا بروند پي كارشان...»! من كه اصلاً انتظار چنين واكنشي از سوي مادر نسبت به آن دو را نداشتم و از طرفي معني كلماتي كه براي آنها به كار برد را نميدانستم از مادر پرسيدم تواب يعني چه؟ دكشان كردم يعني چه؟ مگر آنها دوست تو نبودند؟ مادر كه متوجه گيج شدن من شده بود رو به من كرد و گفت «بشين تا برايت بگويم...!». اين را هم بگويم كه مادر معمولا وقتي زمان پاسخ دادن به پرسشهاي بي پايان من فرا ميرسيد به من ميگفت بنشينم و با محبت مادرانه بطور كامل برايم توضيح ميداد من هم به تجربه فهميده بودم كه هرگاه مادر مي‌گويد «بنشين تا برايت بگويم»! بايد منتظر شنيدن يك واقعة مهم باشم! براي همين آنروز مشتاقانه نشستم تا برايم بگويد كه داستان از چه قرار است؟ مادر گفت: «پسرجان اين دو نفر آدمهاي درستي نيستند و از اينكه به خانه ميآمدند غرض و مرض داشتند»! گفتم يعني چه؟ او ادامه داد «اينها خائن هستند فكر ميكني براي چه براي خودشان آزادانه ميتوانستند بچرخند و به خانة ما بيايند و پاسداران هم كاري به كار آنها نداشته باشند»؟ من كه در فضاي نوجواني تقريبا از پاسخهاي مادر گيج شده و نميتوانستم رابطه بين قربون صدقه هاي آنها نسبت به مادر و واكنش تند و شديد مادر نسبت به آنان را بفهمم رو به مادر گفتم «مگر اينها از خواهران زنداني نبودند»!؟ كه با تعجب توأم با تمسخر گفت «خواهران زنداني؟! كدوم خواهر زنداني؟... خواهران زنداني مثل عموهاي تو در زندان شهيد شدند! اينها رفتند و گفتند ما غلط كرديم ما ديگر مجاهد نيستيم خواهش ميكنيم ما را آزاد كنيد رژيم هم آزادشان كرد تا آنها را مثل زالو به جان من و تو و هواداران سازمان بيندازد...». من آنروز خوب نفهميدم كه منظور مادر چه بود؟ چون هيچ تصوير روشني از مفهوم تواب و خائن نداشتم. مدتي گذشت و آنها نيز ديگر هيچگاه به خانة ما نيامدند و بنظر ميرسيد برخورد مادر آنها را كامل «دك»! كرده بود. تا اينكه يك روز وقتي در خانه تلويزيون روشن بود بطور تصادفي چشمم به تلويزيون افتاد و در كمال تعجب آن دو را در حال مصاحبه ديدم! ابتدا نميفهميدم كه آنها در تلويزيون چه ميكنند؟ به همين دليل هم كنجكاو شدم كه از موضوع سر در بياورم ازاينرو صداي تلويزيون را بلند كردم و كمي دقت كردم مطمئن شدم كه خودشان هستند و در حال دروغ پراكني عليه سازمان هستند! در آن مصاحبه حرفشان اين بود كه «ما هوادار مجاهدين هستيم و سازمان مجاهدين به ما مأموريت داد كه حرم امام رضا را منفجركنيم! و كشيشان مسيحي را هم ما كشتيم...!». در آن سن و سال حرفهاي آنها بيشتر مرا گيج كرده بود چون نميتوانستم بفهمم كه اين مسائل چه ربطي به هم دارند! از اينرو از مادر پرسيدم: موضوع چيست؟ مادر هم در حالي كه نوعي اعتماد بنفس در چهرهاش بخوبي ديده ميشد و خوشحال از اينكه توطئه يي را با موفقيت پشت سر گذاشته رو به من كرد و گفت: «بچه! براي همين مي‌گويم كه به حرف من گوش كن! نگفتم كه اينها آدمهاي درستي نيستند! بيخود كه دنبال خانوادة ما كه به هواداري از سازمان شناخته شده هستيم نبودند معلوم بود كه كاسه يي زير نيم كاسه شان هست اما حالا معلوم شد كه ميخواستند انفجار حرم را به سازمان ربط بدهند»! من كه كمكم داشت مسائل برايم روشن ميشد از مادر سئوال كردم: «از كجا تونستي بفهمي كه آنها كي هستند؟» مادر كمي مكث كرد و معلوم بود دارد فكر مي‌كند كه چه بگويد در جواب گفت: «مادرجان خوب نميتونم برات بگويم شايد تجربه! از ظاهرسازي هاشون حس كردم كه آدمهاي خوبي نيستند و نيت خوبي ندارند و نبايد اجازه بدهم كه به اين خانه تردد كنند و حالا خدا را شكر ميكنم كه درگير اين موضوع نشديم». اين ماجرا چشم و گوش مرا در همان سن و سال تا حدودي باز كرد و خيلي به اين موضوع فكر ميكردم. بعدها كه به ارتش آزاديبخش پيوستم و با توضيحاتي كه پدرم و سيدحسين عمويم دادند كامل برايم روشن شد من و مادر در بطن چه توطئه هاي از سوي وزارت اطلاعات قرار داشتيم.
خانة مادر پايگاه اعزام به اشرف
مادر براي اغلب زندانيان سياسي و هواداران سازمان در تهران شناخته شده بود. اغراق نكردم اگر بگويم كه هر مجاهدي كه در زندان با عموهايم آشنا بود پس از آزادي حداقل يكبار به خانة مادر ميآمد و از خاطراتش براي مادر ميگفت، برخي از آنان هم تقريبا در هفته روزي نبود كه به خانة ما سر نزنند و نيازهاي مادر را بر طرف نكنند. تا جايي كه به رغم سن كم تقريبا همة آنان را ميشناختم از جمله حسين فارسي، حيدر يوسفلي، اكبر صمدي و حسن ظريف از هم‌رزمان خودم در ليبرتي كه هميشه به خانه ما ميآمدند و خيلي كمك كار ما بودند. فراموش نميكنم كه هر بار كه ميآمدند از همان ابتدا آستينها را بالا زده و بسياري كارهاي خانه را انجام ميدادند

بسياري از هواداران سازمان و از جمله پيكهاي سازمان براي انتقال هواداران از داخل كشور به خانة مادر تردد داشتند و از
امكانات مادر براي تماس با ساير هواداران استفاده ميكردند و بواقع بايد گفت كه خانه مادر به پايگاهي براي اعزام هواداران سازمان به اشرف تبديل شده بود. من آن زمان به دليل سن كم خوب نميتوانستم متوجه فعاليتهاي مادر بشوم تردد نفرات و بعضاً ماندن آنها در خانه بيشتر از جنبة سر زدن و كمك كردن به مادر برايم معني داشت تنها زماني كه به اشرف آمدم و با عمو و پدرم صحبت كردم آنان اسراري را برايم فاش كردند كه تازه معني و مفهوم آنچه كه ميديدم روشن ميشد. براي نمونه عمويم سيدحسين داستاني را برايم تعريف كرد كه تازه چشمم به عمق فعاليت و تلاشهاي مادر براي اعزام هواداران باز شد. او گفت: «رابطه مادر با فرزندان مجاهدش ازعمق ايمان و اعتقادش به آنها ناشي ميشد البته او با همه مهربان و صميمي بود ولي مجاهدين نزد او جايگاه خاص و ويژه داشتند. در سال 66 يادم هست كه تعدادي از خواهران مجاهد كه از زندان آزاد شده بودند مطابق
معمول به مادر سر ميزدند از جمله اين خواهران مجاهد صديق فريده ونايي بود كه هر چند وقت يكبار به مادر سر ميزد ساعتها با مادر به تنهايي صحبت ميكرد،
كه من زياد در جريان صحبتهاي آنان نبودم. يك روز بطور تصادفي شاهد مكالمة آنان بودم و شنيدم كه خواهر فريده به مادر گفت: ”آيا نميخواهي حسين را هم بفرستي“؟ مادر قبول نكرد! من چون خودم هم در آنزمان به دنبال كانالي براي اعزام به منطقه بودم متوجه شدم كه منظور خواهر فريده چيست و فهميدم كه او قصد اعزام به منطقه را دارد، اما از پاسخ منفي مادر با توجه به شناختي كه از او داشتم تعجب كردم، ابتدا فكر كردم موضوع فردي است و او به اين دليل كه محسن و محمد در زندان هستند و سيدعلي هم در منطقه است ميخواهد من نزد او بمانم، به همين دليل هم نزد او رفتم بدون اينكه اشاره يي به شنيدن صحبتهايش با خواهر فريده كنم خيلي جدي و قاطع به مادر گفتم: ”من ميخواهم به منطقه بروم و انتخابم را كرده ام“ اين را هم بايد اضافه كنم كه خودش هميشه به من يادآوري ميكرد كه ”مادر دوست دارم مثل مجاهدين با من روراست باشي“ به همين دليل هم با قاطعيت به او گفتم كه انتخابم را كردم و ميخواهم به منطقه بروم. بعد از آن مادر صدايم كرد و ابتدا از سختيهاي اين راه و اينكه ممكن است دستگير شوم گفت و ادامه داد: ”اگر دستگير شوي شكنجه خواهي شد، آيا طاقت داري؟“ جواب دادم: ”بله!“ بعد ازسختي مسير رسيدن به مجاهدين گفت، كه گفتم: ”مشكلي نيست“، ازسختي هاي درعراق و اينكه مجاهدين زير آفتاب و در بيابان و چادر زندگي ميكنند برايم گفت و خلاصه همه سختي هاي مسير را در بدترين شقوق آن جلوي رويم گذاشت من كه ديگر خسته شده بودم گفتم: ”مامان تو بالاخره دوست داري من بروم يا نه؟ و مگر خودت اين همه از صداقت و درستي مجاهدين براي من نگفته يي؟“حرفم به اينجا كه رسيد، مادر لبخندي زد و گفت: ”حسين جان دوست دارم بروي ولي جانانه برو تا رو سفيد باشم“! آنجا تازه فهميدم كه مادر بر سر مجاهدين و راه و آرمان آنها با احدي حتي با كوچكترين فرزندش كه او را هم خيلي دوست ميداشت، شوخي ندارد و تا از عزمِ جزم من مطمئن نشد و همه تستهايش را نكرد، كوتاه نيامد ولي وقتي ديد من با ايمان و اعتقاد كامل چنين تصميمي را گرفته ام و حاضر به دادن قيمت آن هستم و آگاهي كامل نسبت به مسير و همه سختيهاي آن نيز دارم مرا در آغوش كشيد، بوسيد و گفت: ”برو مادر جون اصلاً به فكر ما نباش ما همه چيزمان حل و فصل است برو جايي كه محسن داداشت خيلي سفارش كرده بروي، انشاالله سالم و سلامت بروي و روزي نه چندان دور باز همه شما را ببينم“ بعد هم به سرعت مرا آماده كرد و همراه پدرم براي وصل به سازمان به منطقه فرستاد. زمانيكه به منطقه آمدم دو هفته پس از رسيدنم، از سوي مسئولين سازمان به من گفته شد با مادر تماس بگيرم و ضمن دادن خبر سلامتي و رسيدنم، به او اطلاع بدهم كه ملأ او آلوده به مزدوران رژيم است، اكيپي از نفراتي كه قرار بود از خانه مادر به اشرف اعزام شوند را متوقف كند! و او را نسبت به تهديد طرحهاي نفوذ وزارت اطلاعات هوشيار كنم، به محض اينكه زنگ زدم مادر درابتداي سلام و احوالپرسي، پيش دستي كرد و درجا گفت:”به بچه ها بگو كه من ازموضوع مطلع هستم و نفرات را نفرستادم“».
وقتي سيدحسين اين خاطراتش را برايم ميگفت تازه مشاهدات آن زمانم برايم معني پيدا ميكرد. مادر به درستي تا زماني كه من خودم متوجه نشده و از او سئوالي نميكردم و او هم به اين تشخيص نميرسيد كه وقت گفتنش باشد هيچگاه از اسرار سازمان به من نميگفت. تازه فهميدم كه چرا وزارت اطلاعات عوامل خودش را به خانة ما ميفرستاد. وزارت اطلاعات تلاش ميكرد با فرستادن نفوذيهاي خود تحت عنوان «هوادار سازمان! و زنداني سابق»! ملاء هواداران سازمان را تحت كنترل داشته باشد. از اين طريق به دنبال اطلاعات شبكة جذب نيروييِ سازمان بود. بعدها كه به منطقه آمدم فهميدم كه اين تاكتيك وزارت اطلاعات نه فقط در مورد خانوادة ما بلكه در مورد تمامي خانواده هاي شهيدان سازمان، بسته به مواضع ضد رژيمي آنان صادق بوده و رژيم با فرستادن نفوذي هاي خود به دنبال رديابي و شناسايي هواداران فعال مجاهدين بوده است. كمااينكه همين الان هم وزارت اطلاعات دست از اين تلاشها بر نداشته با اين تفاوت كه دراين دوران به نحو ديگري عمل ميكند. بجاي بكار گيري تيغ سركوب علني كه برايش هزينة سنگين سياسي و اجتماعي دارد، ناگزير با تغيير چهره در قالب مدافع وارد شده و با اعزام چند نفوذي و تهيه چند عكس از خانه يي كه درب آن بروي همه باز است و انتشار آن در سايتهاي وزارتي به تخطئة مقاومت و رهبري آن ميپردازد غافل از اينكه ترفندهاي وزارت اطلاعات و «توابين» حاضر بخدمت ديگر سوخته و كارايي ندارد وانگهي بايد به اين «توابين» گفت در عصر اينترنت و ارتباطات بكارگيري روشهاي معاويه گونة سّب علي ديگر جواب ندارد...! 
اين را هم بايد تأكيد كنم كه مادر با عناصر خائن و توابين مرزبندي محكم و قاطعي داشت، اين يكي از ويژگيهاي برجستة مادر بود و من از همان دوران كودكي اين قاطعيت را در رفتار او حس ميكردم. در اولين و دومين برخورد از صحبتهاي طرف مقابل و تنظيم رابطة او ميتوانست بفهمد اين فرد به قول خودش آدم درست و يا آدم سالمي است و يا اينكه بخشي از رژيم و وزارت اطلاعات است كه براي جمع آوري اطلاعات و اخاذي به خانه ما آمده است؟ كافي بود كه بفهمد فرد مربوطه تواب و يا نفوذي است در آن صورت با قاطعانه ترين برخورد بقول خودش آنان را دك ميكرد و مطلقاً اجازه نميداد كه ديگر نزديك خانه او شوند.
بهشت زهرا تسليگاه مادران شهيدان
كعبه تسكين كده و دير تسليگاه است ناله سركن همه جا خانه فريادرس است
روزهاي پنجشنبه بهشت زهرا بسيار ديدني و در عين حال تكان دهنده است. تكان دهنده از اين جهت كه خميني جلاد چگونه كمبود شاه را با همان كلمات دجالگرانه يي كه نخستين روز ورودش به ايران در بهشت زهرا بر او خرده ميگرفت به اتم وجه كامل كرد، گورستانها را آباد و شهرها را ويران نمود...!
بله! در بهشت زهرا به هر گوشه يي كه نگاه كني مادراني را ميبيني كه بعضاً ساليان سال است به دنبال مقبرة فرزندان خود نا اميدانه از اين  سو به آن سو ميروند تا شايد اثري از فرزندان خود بيابند اما هيچگاه آنرا نيافته و حداقل تا سرنگوني رژيم نخواهند يافت! اما عجيب اين است كه اين مادران هيچ‌گاه خسته نميشوند. نميدانم رمز آن چيست اما فكر مي‌كنم كه بهشت زهرا براي آنان يك تسليگاه است.
اين كاري بود كه مادر انسيه از همان دوران كودكي كه خاطرات آن در ذهنم نقش بسته همه هفته روزهاي پنجشنبه انجام ميداد. زماني كه خودش جوانتر بود خودش اين كار را مي‌كرد وقتي بيماريهاي كمر و پا او را از كار انداخته بود از من ميخواست كه بجاي او اين كار را انجام دهم و خود در گوشه يي با شهيدان نجوا ميكرد. فراموش نميكنم كه از همان دوران كودكي دست مرا ميگرفت و از صبح تا نزديك غروب در بهشت زهرا با فرزندانش و شهيدان مجاهد نجوا ميكرد. بارها به من گفته بود كه در بهشت زهرا آرامش ميگيرد و به همه خانواده هم اين را ياد داده بود كه شب جمعه ها متعلق به رفتگان است. تقريباً بر سر مقبرة كليه اقوام و آشنايان ميرفت و هيچ‌گاه كسي را از قلم نمي انداخت آخرين مزاري كه براي فاتحه خواني ميرفت مزار پدر طالقاني بود و پدر را از قلم نمي انداخت هربار كه به قسمتي از بهشت زهرا ميرفتيم در يك نقطه مينشست و به من گفت «امير اين منطقه را گشتي بزن ببين قبري را پيدا ميكني كه اسم ”محمد” و ”محسن“ و يا ”مادرت“ و ”دائيت“ بر روي آن نوشته شده باشد»! من هم به خواست او مشغول گشتن در ميان قطعه هاي آن قسمت ميشدم، براي اينكار بيشترين اشتياق را داشتم و هميشه منتظر آن بودم كه مادر بگويد كه بروم دنبال مزار آنان، بعضاً ساعتها در حال رفتن از اين قطعه به قطعه ديگر، از اين خيابان به خياباني ديگر جستجو ميكردم تا شايد يكبار هم كه شده چشمم به اسم آشناي مادر، عموها و يا دائي ام بخورد! اين گشتن بعضاً تا حدي ادامه پيدا ميكرد كه مادر را گم ميكردم.
كمك مالي مادر به سازمان
يكي از اقداماتي كه مادر تمام دوراني كه من با او بودم انجام ميداد جمع آوري كمك مالي براي سازمان بود اما او هيچ‌گاه اين موضوع را به من نگفته بود. تا اينكه در يك ماجراي جالب متوجه اين موضوع شدم. داستان به شيطنتهاي دوران كودكي من بر ميگردد
مادر در اتاق پذيرايي كه محل نشست و برخاست او بود يك چهار پايه داشت كه دوست داشت هميشه روي آن بنشيند و هر چه قدر هم كه به او ميگفتم بگذار يك وسيلة بهتر برايت تهيه كنم قبول نميكرد. اين چارپايه همواره در نقطة خاصي در اتاق پذيرايي قرار داشت. من همواره به دليل بيمارهاي مادر در كارهاي خانه به او كمك ميكردم. يك روز حين جارو زدن قسمتي از اتاق چارپايه را جابجا كردم و فرش را كنار زدم كه جارو بكشم يكباره با انبوهي پول خرد و اسكناس مواجه شدم فهميدم كه كار مادر است و اينجا محل نگهداري پول هايش است. ابتدا چشمم را بستم و به كار ادامه دادم اما يكي دوبار هم از آنجا مقداري پول برداشتم! اين ماجرا گذشت يك ماه بعد در همان نقطه كه پولها را ميگذاشت نشسته بود مرا صدا كرد و گفت: «بيا يك دقيقه كارت دارم...»! از فضاي سنگين اش فهميدم كه ناراحت است. من هم نزد او رفته و وقتي در مقابلش نشستم شروع به صحبت كرد و گفت: «يك سئوال ازت ميپرسم و مي‌خواهم راست حسيني به من جواب درست بدهي»! بلافاصله گفت: «بگو ببينم آيا تو از زير فرش پول برداشتي»؟ من كه در لحظه خشكم زده بود مانده بودم چه بگويم! اما بقول مجاهدين به لحظه ام غلبه كرده و با شرمندگي گفتم بله! «مادر گفت چقدر پول برداشتي»؟ گفتم فقط دو هزار تومان! او برگشت و رو به من گفت: «تو كه آدم دروغگويي نبودي»؟ در پاسخ گفتم آخه تو از كجا مي‌داني كه دروغ ميگويم؟ در جواب به من گفت:« 2 هزار و 350 تومان برداشتي»!! من كه ديگر راه فراري برايم باقي نمانده بود قبول كردم اما نميتوانستم تعجم را از اينكه او تا اين حد دقيق بوده است را پنهان نمايم. در اين فكر بودم كه مادر چگونه در حالي‌كه سواد محاسبه اين‌همه پول را ندارد توانسته در اين مدت طولاني مچ مرا بگيرد كه يكباره گويي او هم لحظه مرا در چهرهام خوانده باشد رو به من كرد و گفت: «فكر كردي من بيسواد هستم و تو هم هر كاري دلت خواست ميتواني بكني و من متوجه نشوم»؟ گفتم نه به خدا! چنين چيزي در ذهنم نبود! اما بلافاصله بند را آب داده و با شيطنت كودكانه گفتم راستش را بگو از كجا فهميدي؟ كه خنده يي كرد و گفت «به من ميگن ”كاراگاه بخارايي“! و ادامه داد ”ننه جون رنگ همه اين پولها را حفظ كردم هر روز كه به آنها اضافه ميكنم يك بار ديگر رنگهاي آنان را شمارش ميكنم كه يادم نرود“».
بعد از اينكه كلي با هم خنديديم! با همان مهر و محبتي كه همواره نثار من ميكرد به نصيحت من پرداخت و گفت: «هر موقع پول خواستي بيا به من بگو ولي از اينجا برندار»! گفتم علتش چيست؟ گفت «اين پول مستمندان و يتيمان است مال بيت المال است و مال ما نيست»!! گفتم اين يتيمان كجا هستند كه من نميدانم؟ گفت «كه درشمال زندگي مي‌كنند...»! رو به مادر كردم و گفتم مادر داري از من چيزي را پنهان ميكني!؟ گفت نه! گفتم قيافه ات دارد داد ميزند راست حسيني به من بگو پول را براي چه جمع ميكني»؟ مادر مقداري مكث كرد و معلوم بود دارد با خودش فكر مي‌كند كه آيا زمان آن رسيده و من آنقدر بزرگ شدهام كه اسراري را با من در ميان بگذارديا خير! برگشت و رو به من گفت «ببين پسرجان اين پولها مال مجاهدين است براي آنها جمع ميكنم و پس از اينكه مقدار آن به حد قابل قبولي رسيد آنرا براي سازمان ميفرستم». من اين صحنه را سالها بعد روزي كه در سال 83 مادر به اشرف آمده بود به چشم ديدم زماني كه به محض رسيدن قبل از هر كاري دست در كيفش كرد و هزار دلار را به سازمان هديه كرد! با ديدن آن صحنه بياد آن سكه ها و اسكناسهاي زير قالي افتادم...! 
الان كه در حال نگارش همين خاطرات هستم تازه ميفهمم كه يك نيروي مردمي و بر حق در فضاي اختناق چگونه ماندگاري خود را حفظ ميكند! بله به اين دليل كه در عمق قلوب مردم ريشه دارد. فهميدم كه در دوران اختناق سياه خميني نميشود و نبايد از تودة مردم انتظار داشت بطور علني از ممنوعترين نام يعني «مجاهدين» دفاع نمايند. بايد مجاهدين را در عمق قلوب مردم جستجو كرد. اينجا بود كه فهميدم ملاك مشروعيت سازمان همان مقاومت و خونهايي است كه بدون چشمداشت نثار آزادي مردم ايران كردهاند و آنان كه آگاهانه خود را به تجاهل زده و منكر پايگاه اجتماعي سازمان ميشوند ميخواهند همين واقعيت، برجسته و آشكار نگردد. براي من مثل روز روشن است كه اين يك نمونه نبوده و نيست. هزاران هزار تن از اين انسانهاي شريف و رنج كشيده بدور از چشمان ناپاك جاسوسان، اينچنين فرزندان پيشتاز خود را پشتيباني ميكنند و ما هر يك، فقط قطره يي از دريا را ميدانيم.
لحظات وداع با مادر سختترين و در عين حال با شكوهترين لحظات زندگي ام
روزي كه ميخواستم از مادر جدا شده و به قرارگاه اشرف بيايم همه چيز را حل و فصل كرده بودم و فقط خداحافظي از مادر مانده بود حتي با خيلي از اقوام نزديك هم خداحافظي كرده بودم.
مادر از آمدن من خبر داشت ولي زمان دقيق آنرا نميدانست و اين تنها برگ برنده من بود. از آنجايي كه خداحافظي از چنين مادري برايم خيلي سخت و سنگين بود خيلي فكر كردم كه چه كار كنم تا در لحظه وداع عواطف مادر مانع من نشود. درهمين فكر بودم كه يادم آمد كه مادر به هنگام نماز واقعاً از خود بيخود مي‌شود. در تمام ساليان كه با او بودم نديدم كه حتي يك‌روز نمازش قضا شود. در نهايت تصميم گرفتم هنگامي‌كه بر سر نماز است از خانه خارج شوم و هم اينكه به گونه يي باشد كه او هم ناراحت نشود چون به هيچ عنوان نمازش را قطع نميكرد و اصلاً متوجه نميشد كه در اطرافش چه اتفاقي ميافتد. بنابراين هنگامي‌كه داشت قنوت ميخواند رفتم سراغش و از او خداحافظي كردم و صورت ماهش را بوسيدم و تنها واكنش او اين بود كه با صداي بلند گفت (الله اكبر) كه با توجه به شناختي كه از او داشتم معني اين كار اين بود كه صبر كن نرو بعد چند لحظه ايستادم منتظر واكنش او بودم! كه ديدم هنگامي كه قصد رفتن به سجده داشت گفت برو خدا پشت و پناهت! كه ديگر از خانه خارج شدم
راستش فكر ميكنم با بيان چند خاطره از مادر حق مطلب در مورد او ادا نميشود شايد لازم باشد كتاب بنويسم ولي خب به هر حال اميدوارم ذره يي از آن چيزي كه در اين ساليان از يك مادر مجاهد ديده و آموختم را بازگو كرده تا اينكه در تاريخچة مجاهدين ثبت گردد كه مادران و پدران مجاهد چه كساني بودند.
هميشه به او ميگويم كه خيلي به تو افتخار ميكنم و خيلي به اين افتخار ميكنم كه تو مرا بزرگ كردي و راه و رسم مجاهدت را به من آموختي و هميشه مديون و شرمنده زحمات تو هستم و اميدوارم به آرزويي كه داشتي رسيده باشي كه البته ميدانم كه به آرزوهايت رسيده يي و الان در كنار فرزندانت نشسته‌يي و در آرامش هستي! ..... درود
صابر سيداحمدي 
تير 1394
پاورقيها
------------
مجموعه ساختمانهايي در ضلع شرق اشرف كه براي ديدار خانواده ها بازسازي شده بود و نام آن را هتل ايران گذاشته بوديم .
از همان روزهاي نخستين آغاز جنگ و زماني كه خميني در حسينية جماران بر بالاي آن بالكن كذايي ظاهر شد و گفت جنگ ”موهبت اللهي”! است روشن بود كه منظورش چيست! زيرا در كمال تعجب اولين اقدامش بجاي بسيج در به اصطلاح جبهه هاي جنگ اين بود كه در تهران ژ3 بدستان و چماقدارانش را به دفاتر سازمان مجاهدين روانه كرد و با حمله و هجوم به دفاتر سازمان آنان را به بهانه ”جنگ” اشغال و تيغ سركوب داخلي را بيرون كشيد. اگر چه خميني به دليل هوشياري رهبري سازمان مجبور شد كه طرح خود را تا 30 خرداد60 به تأخير بيندازد اما بر همگان روشن شد كه جنگ از سوي خميني تنها اهرمي براي سركوب و تصفية نيروهاي انقلابي و سياسي در جامعه و كسب انحصاري قدرت سياسي است. حضور ما در ستاد انزلي هم پس از حملة كميته چيها به دفتر سازمان مجاهدين در خيابان انزلي بود. بله! داشتم ميگفتم
ملي كش به زندانياني اطلاق ميگرديد كه مدت محكوميتشان به پايان رسيده و اضافه بر حكم در زندان بسر ميبردند.
دو تن از توابين خائن كه در سال 1373 از سوي وزارت اطلاعات و تأكيد شخص خامنها ي در يك مصاحبة تلويزيوني مسئوليت انفجار حرم امام رضا عليه السلام را به گردن سازمان انداختند. لازم به يادآوري است كه اكبر گنجي يكي از فرماندهان سابق سپاه پاسداران طي مصاحبه‌يي با روزنامه حكومتي آريا 13آذر 1378 گفت: «وزارت اطلاعات كشيشان مسيحي كه نظام سياسي ما را قبول نداشتند به قتل رساندند و به گردن مجاهدين انداختند. اين كار هم ما را از روحانيون مسيحي خلاص مي كرد و در ضمن سازمان مجاهدين را بي آبرو مي كرد». روز بعد (14 آذر 1378) روزنامه حكومتي رسالت نوشت «اكبر گنجي قتل كشيش هاي مسيحي و انفجار بمب در حرم امام رضا را كار وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي ايران دانسته و منافقين را از انجام امور فوق تبرئه كرده است».
5روز بعد، بهزاد نبوي (نايب رئيس بعدي مجلس آخوندها) نسبت دادن انفجار حرم امام رضا به مجاهدين را تكذيب كرد و گفت: «ماجراي حرم امام رضا هم بحث ديگري دارد كه من در صدد طرح آن در اينجا نيستم. اصلا مساله طور 
ديگري است». بهزاد نبوي افزود كه از ترس زندان نمي تواند در اين باره چيز بيشتري بگويد. وي گفت «ما تازه عمل كرده ايم و نمي توانيم برويم آب خنك بخوريم»(روزنامه كار و كارگر - 18آذر 1378).
مجاهد صديق فريده ونايي از اعضاي شوراي رهبري مجاهدين بيست و دومين شهيد محاصره پزشكي ليبرتي است كه در سال 93 در اثر رشد و گسترش بيماري در بيمارستاني در آلباني بدرود حيات گفت.
اين آلودگي در سازمان به «بختك» معروف است كه بين سالهاي 65 تا 67 از سوي وزارت اطلاعات بكار گرفته شده بود. غرض از اين نام‌گذاري بيان تاكتيكي بود كه در اين دو سال از سوي وزارت اطلاعات به منظور جلوگيري از انتقال گستردة هواداران و زندانيان سياسي آزاده شده به واحدهاي رزمي كه در سال 66 به تأسيس ارتش آزاديبخش ملي منجر گرديد، بكار گرفته شده بود. وزارت اطلاعات در داخل كشور با به خدمت گرفتن مزدوران در سايه كه خود را هوادار سازمان جا ميزدند اقدام به ايجاد تشكيلات موازي با تشكيلات سازمان كرده تا با نفوذ در ملأ هواداران سازمان و خانوادههاي زندانيان و شهيدان مجاهدين آنان را در چنين تشكيلات دروغيني به خدمت گرفته و مانع رفتن به ارتش آزاديخبش ملي گردند. اين پروژه در زمستان سال 66 از سوي سازمان مجاهدين از راديو مجاهد در داخل كشور افشا شد و اين توطئه در هم شكست .
منبع : ایران افشاگر

۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

بهشت من ـ احمد ناظم زمرّدي

انجمن نجات ايران
همه‌جا سپيد سپيد بود، پس از قطع شدن آن صفير تيز و ممتد در سرم، ديگر جز صداي نسيمي كه بيشتر آن را با حس لامسه حس مي كردم، چيزي به گوشم نميرسيد. احساس بيوزني داشتم، تو گويي به خوابي عميق فرورفته‌ام. اما نه! اين خواب نبود، بسا فراتر از آن بود. آرام‌آرام به ياد مي‌آوردم.
 آخرين باري كه به ساعت نگاه كردم، هفت و ده دقيقه كم را نشان ميداد و تاريخ روي عدد نوزده ايستاده بود. نوزده فروردين. کم‌کم تصوير برايم واضح ميشد؛ دوستانم را ميديدم، برادرانم و خواهرانم كه در كنارم بودند؛ مشتهامان سقف آسمان را ميشكافت

و حنجره هايمان فرياد هيهات منا الذله سر ميداد و آن‌ها در مقابلمان؛ نامردماني سياهپوش و مسلح، سوار بر زرهي. صداي شليك گلوله ها با فريادها درآميخت... و اين هم آخرين تصويري كه در ذهنم نقش بسته بود: مزدوري كه از فاصله اي نه‌چندان دور، شايد حدود سي متر، شليك مي‌کرد... زمان ايستاد، به ناگاه عرق سردي را در تمامي وجودم احساس كردم، آيا حقيقت داشت؟! آيا من، هدف آن گلوله‌ها قرارگرفته بودم؟!... آري، آري... تجربه مرگ به سراغم آمده بود. به خودم گفتم نكند كه درراه بهشتم و اين سپيدي كه مي‌بينم، فرشتگان بهشتي هستند... نكند كه در حال اوج گرفتن به آسمان‌ها هستم و نسيمي كه حس ميكنم نسيم اوج گرفتن به‌سوي بهشت است! نميتوانم تكان بخورم، حتي سرانگشتانم را هم نميتوانم تكان بدهم، دردي نيست، اگر زنده بودم، حتماً دردي مي‌داشتم... پس بدون شك، در مسير بهشت هستم، بهشت برين، بهشت موعود...اكنون زمان خوشحالي است، راستي تا بهشت چقدر فاصله است؟ چه زماني خواهم رسيد؟... در ورودي بهشت چه كسي در انتظارم ايستاده است؟...حتماً كه پدر... نمي‌دانم آيا او مرا به ياد خواهد آورد يا نه؟ آخر وقتي گلوله ها بر تنش گل داد، تنها چهرة سه‌ماهگي مرا ديده بود... دست‌کم او مرا ديده اما من هيچگاه او را نديده‌ام، جز در آلبوم عكس و من هيچ خاطره‌اي از او ندارم، جز تل خاكي كه گاهگاهي با نذرونياز به زيارت آن مي‌رفتيم، البته او تنها نبود، در آن مزار چهار نفر بودند و من هم هيچگاه تنها نبودم، دست‌کم سه نفر بوديم، من، برادرم حنيف و مادرم مهري؛ صبح جمعه كه به گلستان جاويد در بابل ميرسيديم، شكوه و زيبايي آنجا چشم‌مان را پر ميكرد، تمامي مزار غرق گل بود، گل‌هاي پرپر شده به رنگ‌هاي سرخ و سپيد بر آن خاكي كه نگذاشته بودند سنگي به نشان يادبود برآن بگذاريم؛ اما يادش هميشه در ما زنده بود. گاهي آلبوم عكس‌ها را ورق مي‌زديم و نامه‌هايي را كه در سال 1354 از بند 6 ضد امنيتي بخش صغريها نوشته بود ميخوانديم و گاهي هم در خلوتمان با حنيف ميگفتيم: «پدر را ندانم چه بيداد رفت، كه تيمار فرزندش از ياد رفت...» اما آخرين بار بر سر مزار پدر، ديگر اينرا نگفتيم، دستانمان مشت بود و مشتمان پر از خاك، خاك پدر و عهدي كه با او و با خاك او بستيم؛ عهد مجاهدت. خوب يادم هست كه عهد كردم كه وقتي به ملاقات او در بهشت مي‌روم، جوانتر از او باشم تا بتواند مرا به‌عنوان پسر خودش معرفي كند... اما آه، حالا 5سال از او بزرگ‌ترم. چه مي‌شود كرد! مشيت خدا اين بود. اما وقتي او را ببينم از مادري خواهم گفت كه بسيار دوستش دارم. مادري كه هم مادري كرد و هم پدري. برايش از لالايي‌هايي خواهم گفت كه در 2سال زنداني كه همراه مادر بودم، برايم مي‌خواند. لالا لالا گل انجير، تنم زخمي به پام زنجير، لالا لالا گل پونه، بابات رفته شب از خونه...
به بابا از عهدي كه مادر داشت مي‌گويم، عهد سرفراز كردن او و رساندن ما به سازماني كه پدر سفارش كرده بود. عهدي كه قيمت آن را با گوشت و پوست و استخوان داد. به بهاي ساييدگي شديد مفاصل زانو و دست و گردن. از سه شيفت كار كردن او مي‌گويم و اينكه گاهي تا نيمه‌هاي شب، با ماشين، بافندگي ميكرد، خِرچ... خِرچ... و آنگاه كه از اين صدا بيدار مي‌شدم مي‌گفت : بخواب آروم، بخواب، ديگه تمام شد...
حتماً بابا هنگام قدم زدن در بهشت مي‌پرسد: چرا صاف راه نمي‌روي ؟ پاهايت چه شده؟ و آنگاه برايش خرج خواهم كرد كه اين، محصول نرمي استخواني است كه در زندان‌هاي نمور خميني به آن دچار شدم، آخر من هم مثل خودت زنداني سياسي بوده‌ام ! نمي‌دانم، شايد گوشم را بپيچاند كه سابقه سازي نكن، ولي خوب...
وقتي به بهشت برسم براي پدر از آنچه مأموران اطلاعات در رابطه با او ميگفتند، خواهم گفت. «خيلي پسر خوبي بود، نماز خون، مؤمن، چشم‌پاک، همه سرش قسم مي‌خوردن، وقتي از زندان شاه آزاد شد، همه به استقبالش رفتيم... اما حيف گول خورد، گول مجاهدين رو خورد...» و من در دلم و در رويشان به آن‌ها ميخنديدم.
به پدر ميگويم قلمي بياور تا اسمت را خطاطي كنم و سازي بياور تا نغمه هاي روح افزاي بهشتي برايت بزنم. به او مي‌گويم راستي ميداني مهندس برق شده‌ام و اصلاً مي‌داني كه چرا درس ميخواندم و به دانشگاه رفتم و تمام اين هنرها را فراگرفته‌ام ؟! به او ميگويم ميخواستم، متفاوت باشم، در اوج به مجاهدين بپيوندم تا نگويند پدر، خودش را به كشتن داد و فرزند آوارة كوچه و خيابان شد.
وقتي به بابا برسم، به او ميگويم، ميداني كه من هم از آن «گول»ها كه تو خوردي خوردم، خوشمزه بود، خيلي هم خوشمزه بود. از مجاهدتم خواهم گفت به او مي‌گويم من هم مثل خودت مجاهدم، همه‌چيزم مجاهدي ام است... دارم تصور مي‌کنم كه وقتي اين حرف را بزنم چقدر مرا فشار خواهد داد و چشمانش چه برقي خواهد زد! بعد از او سراغ محمد آقاي حنيف را خواهم گرفت و سراغ احمد رضايي، اولين شهيد سازمان را كه نامم را از او گرفته‌ام...
غرق بهشت خودم بودم و داشتم حرف‌هايم را براي ورود به بهشت آماده مي‌کردم كه به ناگاه، صدايي به گوشم خورد، صدايي كه نزديك مي‌شد. به خودم آمدم، مثل اينكه عربي صحبت مي‌کنند... اما چرا عربي؟! مگر در بهشت هم عربي صحبت مي‌کنند؟! به‌راستي اين‌ها چه كساني هستند؟ از كجا آمده‌اند؟... نكند كه من هنوز در زمينم؟! بهشت من چه شد؟!... به خودم دلداري دادم كه الآن تمام مي‌شود، انتظار شنيدن صداي تير خلاص را داشتم اما هيچ‌وقت آن را نشنيدم، چند كلامي كه از عربي به ياد داشتم را فرياد كردم، هنا ارض الحسين و نحن اصحاب الحسين و هيهات منا الذله... اما آن‌ها آدمكشان مالكي نبودند، آن‌ها از آن دسته نفرات بودند كه روز 14فروردين، از حمله به اشرف سر باز زده بودند و طي اين چند روز تحت تأثير مجاهدين قرار گرفته بودند، اكنون آن‌ها بعد از دو ساعت به صحنة نبرد آمده بودند، بلكه به مجروحي كمك كنند يا شهيدي را به مجاهدين تحويل دهند...ديگر هيچ‌چيز نفهميدم تا اينكه كسي گفت: آيا درد داري؟! فهميدم كه مرا به برادرانم در اشرف تحويل داده‌اند،گفتم: نه! گفت دارم زخم گلوله را تميز مي‌کنم، گلوله به سرت خورده و عكس راديولوژي نشان ميدهد كه چند سانتي در سرت فرورفته و باقيمانده؛ نگران نباش براي عمل تو را به بعقوبه خواهند برد. ناي صحبت نداشتم، اما پيش خودم گفتم چه نگرانييي، من داشتم به‌سوي بهشت ميرفتم، بهشتي كه از من دريغ شد... و حرف‌هايي كه نتوانستم به پدر بزنم.
و حالا من زنده‌ام، با مسئوليتي هزار برابر. نمي‌دانم تقدير چيست، اما خوب مي‌دانم كه خدا مرا براي آزمايش‌ها و ابتلاهايي بسا سختتر نگه داشته است، ابتلاهايي كه هرلحظه مشتاقشان هستم تا ظرفيت مجاهد خلق را در برابرشان به رخ بكشم.
برگردم به آن روزها، بعد از عمل كه به اشرف برگشم، در اتاقي دنج بستري شدم، تحمل سروصدا را نداشتم، و هرچند چيز زيادي نمي‌ديدم اما حساسيت عجيبي به نور داشتم، چند لامپ را باز كردند كه نور كمتري در اتاق باشد. در آن روزها، دوست و آشنا براي ديدنم مي‌آمدند، حتي كساني كه تا آن روز نديده بودم، چنان جوياي احوالم بودند كه گويي ساليان سال در كنار من بوده اند، رود خروشان عواطف مجاهدين بود كه نثارم مي‌شد. خواهري مي‌گفت اي‌کاش مي‌توانستم چشمانم را به تو هديه كنم، برادراني مي‌گفتند: ابتدا خبر شهادت تو را شنيديم، گريستيم و عهد انتقام بستيم. خواهر ديگري ميگفت خوشحالم، خيلي خوشحال، نذر كرده بودم كه اگر زنده ماندي، 500 ركعت نماز شكر بخوانم، حالا بايد نذرم را ادا كنم. خواهر ديگري ميگفت: بايد خوب شوي، حتي بهتر از قبل، اين تعهد توست، و من براي رسيدن تو به اين تعهد هر چه بگويي برايت انجام خواهم داد... برادر ديگري شب و روز كنارم بود، بر زخمهايم مرهم ميگذاشت و يار و غمخوارم بود... از آن روزها هر چه بگويم كم گفته‌ام. آن‌قدر عواطف پاك مجاهدين نثارم ميشد كه دردهايم را فراموش مي‌کردم.... رسيدگي كادر پزشكي اشرف هم به بهترين نحو صورت ميگرفت، يادم هست كه وقتي موضوع جراحت را با يكي از جراحان آمريكايي كه از طريق اينترنت به او وصل شده بوديم طرح كرديم و عكس سيتي اسكن قبل از عمل را براي او فرستاديم، با ديدن گلوله در سرم با تعجب پرسيد: آيا در رابطه با يك انسان زنده صحبت ميكنيم؟!!
به همت كادر پزشكي اشرف و مراقبت‌هاي ويژهاي كه از من مي‌شد و به مدد نذرها و دعاهاي مجاهدين و هوادارانشان، روز به روز بهتر شدم تا جاييكه اين روزها برغم اينكه نيمي از محدودة بينايي ام را از دست داده ام، كمتر كسي متوجه آن ميشود.
هنگامي‌که در بيمارستان بودم، صداي گوش‌خراش بلندگوهاي مزدوران رژيم كه از مالكي به خاطر كشتار اشرفيها تشكر مي‌کردند، به گوش ميرسيد، همان مزدوران سپاه قدس كه اين روزها هم حوالي رزمگاه ليبرتي پيدايشان شده و براي قتلعامي ديگر زمينه‌سازي ميكنند. همان مزدوراني كه با نامه پراكني به ارگانهاي بين المللي تلاش مي‌کنند، خودشان را خانوادة مجاهدين جا بزنند، ولي زهي خيال باطل! چرا كه اكنون، پس از تجربة مرگ و شنيدن بوي بهشت و دريافت عواطف سرشاري كه نثارم شد، خانوادة اصلي ام، يعني خانوادة عقيدتي و آرماني ام را بهتر شناخته ام، خانوادة بزرگ مجاهدين و مقاومت ايران. خانوادهاي كه بسيار دوستشان دارم و به تک‌تکشان عشق ميورزم. حالا مفهوم ديگري از بهشت را ميفهمم، من همين حالا هم در بهشت هستم، بهشت من سازمانم است و آرمانم، آن بهشت اگرچه از من دريغ شد... و حرف‌هايم را نتوانستم به پدر بزنم، اما در اين بهشت، با مسئوليتي هزار برابر، راه پدر و آرمان والايش را تا رسيدن به فرجام نهايي كه از سرنگوني رژيم ضدبشري آخوندي مي‌گذرد، با غرور و سرفرازي ادامه خواهم داد.

احمد ناظم زمرّدي
تير94