بسياري
از هواداران سازمان و از جمله پيكهاي سازمان براي انتقال هواداران از داخل كشور به
خانة مادر تردد داشتند و از
امكانات مادر براي تماس با ساير هواداران استفاده
ميكردند و بواقع بايد گفت كه خانه مادر به پايگاهي براي اعزام هواداران سازمان به
اشرف تبديل شده بود. من آن زمان به دليل سن كم خوب نميتوانستم متوجه فعاليتهاي
مادر بشوم تردد نفرات و بعضاً ماندن آنها در خانه بيشتر از جنبة سر زدن و كمك كردن
به مادر برايم معني داشت تنها زماني كه به اشرف آمدم و با عمو و پدرم صحبت كردم
آنان اسراري را برايم فاش كردند كه تازه معني و مفهوم آنچه كه ميديدم روشن ميشد.
براي نمونه عمويم سيدحسين داستاني را برايم تعريف كرد كه تازه چشمم به عمق فعاليت
و تلاشهاي مادر براي اعزام هواداران باز شد. او گفت: «رابطه مادر با فرزندان
مجاهدش ازعمق ايمان و اعتقادش به آنها ناشي ميشد البته او با همه مهربان و صميمي
بود ولي مجاهدين نزد او جايگاه خاص و ويژه داشتند. در سال 66 يادم هست كه تعدادي
از خواهران مجاهد كه از زندان آزاد شده بودند مطابق
معمول به
مادر سر ميزدند از جمله اين خواهران مجاهد صديق فريده ونايي بود كه هر چند وقت
يكبار به مادر سر ميزد ساعتها با مادر به تنهايي صحبت ميكرد،
كه من
زياد در جريان صحبتهاي آنان نبودم. يك روز بطور تصادفي شاهد مكالمة آنان بودم و
شنيدم كه خواهر فريده به مادر گفت: ”آيا نميخواهي حسين را هم بفرستي“؟ مادر قبول
نكرد! من چون خودم هم در آنزمان به دنبال كانالي براي اعزام به منطقه بودم متوجه
شدم كه منظور خواهر فريده چيست و فهميدم كه او قصد اعزام به منطقه را دارد، اما از
پاسخ منفي مادر با توجه به شناختي كه از او داشتم تعجب كردم، ابتدا فكر كردم موضوع
فردي است و او به اين دليل كه محسن و محمد در زندان هستند و سيدعلي هم در منطقه
است ميخواهد من نزد او بمانم، به همين دليل هم نزد او رفتم بدون اينكه اشاره يي به
شنيدن صحبتهايش با خواهر فريده كنم خيلي جدي و قاطع به مادر گفتم: ”من ميخواهم به
منطقه بروم و انتخابم را كرده ام“ اين را هم بايد اضافه كنم كه خودش هميشه به من
يادآوري ميكرد كه ”مادر دوست دارم مثل مجاهدين با من روراست باشي“ به همين دليل هم
با قاطعيت به او گفتم كه انتخابم را كردم و ميخواهم به منطقه بروم. بعد از آن مادر
صدايم كرد و ابتدا از سختيهاي اين راه و اينكه ممكن است دستگير شوم گفت و ادامه
داد: ”اگر دستگير شوي شكنجه خواهي شد، آيا طاقت داري؟“ جواب دادم: ”بله!“ بعد
ازسختي مسير رسيدن به مجاهدين گفت، كه گفتم: ”مشكلي نيست“، ازسختي هاي درعراق و
اينكه مجاهدين زير آفتاب و در بيابان و چادر زندگي ميكنند برايم گفت و خلاصه همه
سختي هاي مسير را در بدترين شقوق آن جلوي رويم گذاشت من كه ديگر خسته شده بودم
گفتم: ”مامان تو بالاخره دوست داري من بروم يا نه؟ و مگر خودت اين همه از صداقت و
درستي مجاهدين براي من نگفته يي؟“حرفم به اينجا كه رسيد، مادر لبخندي زد و گفت:
”حسين جان دوست دارم بروي ولي جانانه برو تا رو سفيد باشم“! آنجا تازه فهميدم كه
مادر بر سر مجاهدين و راه و آرمان آنها با احدي حتي با كوچكترين فرزندش كه او را
هم خيلي دوست ميداشت، شوخي ندارد و تا از عزمِ جزم من مطمئن نشد و همه تستهايش را
نكرد، كوتاه نيامد ولي وقتي ديد من با ايمان و اعتقاد كامل چنين تصميمي را گرفته
ام و حاضر به دادن قيمت آن هستم و آگاهي كامل نسبت به مسير و همه سختيهاي آن نيز دارم
مرا در آغوش كشيد، بوسيد و گفت: ”برو مادر جون اصلاً به فكر ما نباش ما همه چيزمان
حل و فصل است برو جايي كه محسن داداشت خيلي سفارش كرده بروي، انشاالله سالم و
سلامت بروي و روزي نه چندان دور باز همه شما را ببينم“ بعد هم به سرعت مرا آماده
كرد و همراه پدرم براي وصل به سازمان به منطقه فرستاد. زمانيكه به منطقه آمدم دو
هفته پس از رسيدنم، از سوي مسئولين سازمان به من گفته شد با مادر تماس بگيرم و ضمن
دادن خبر سلامتي و رسيدنم، به او اطلاع بدهم كه ملأ او آلوده به مزدوران رژيم است،
اكيپي از نفراتي كه قرار بود از خانه مادر به اشرف اعزام شوند را متوقف كند! و او
را نسبت به تهديد طرحهاي نفوذ وزارت اطلاعات هوشيار كنم، به محض اينكه زنگ زدم
مادر درابتداي سلام و احوالپرسي، پيش دستي كرد و درجا گفت:”به بچه ها بگو كه من
ازموضوع مطلع هستم و نفرات را نفرستادم“».
وقتي
سيدحسين اين خاطراتش را برايم ميگفت تازه مشاهدات آن زمانم برايم معني پيدا ميكرد.
مادر به درستي تا زماني كه من خودم متوجه نشده و از او سئوالي نميكردم و او هم به
اين تشخيص نميرسيد كه وقت گفتنش باشد هيچگاه از اسرار سازمان به من نميگفت. تازه
فهميدم كه چرا وزارت اطلاعات عوامل خودش را به خانة ما ميفرستاد. وزارت اطلاعات
تلاش ميكرد با فرستادن نفوذيهاي خود تحت عنوان «هوادار سازمان! و زنداني سابق»!
ملاء هواداران سازمان را تحت كنترل داشته باشد. از اين طريق به دنبال اطلاعات شبكة
جذب نيروييِ سازمان بود. بعدها كه به منطقه آمدم فهميدم كه اين تاكتيك وزارت
اطلاعات نه فقط در مورد خانوادة ما بلكه در مورد تمامي خانواده هاي شهيدان سازمان،
بسته به مواضع ضد رژيمي آنان صادق بوده و رژيم با فرستادن نفوذي هاي خود به دنبال
رديابي و شناسايي هواداران فعال مجاهدين بوده است. كمااينكه همين الان هم وزارت اطلاعات
دست از اين تلاشها بر نداشته با اين تفاوت كه دراين دوران به نحو ديگري عمل ميكند.
بجاي بكار گيري تيغ سركوب علني كه برايش هزينة سنگين سياسي و اجتماعي دارد، ناگزير
با تغيير چهره در قالب مدافع وارد شده و با اعزام چند نفوذي و تهيه چند عكس از
خانه يي كه درب آن بروي همه باز است و انتشار آن در سايتهاي وزارتي به تخطئة
مقاومت و رهبري آن ميپردازد غافل از اينكه ترفندهاي وزارت اطلاعات و «توابين» حاضر
بخدمت ديگر سوخته و كارايي ندارد وانگهي بايد به اين «توابين» گفت در عصر اينترنت
و ارتباطات بكارگيري روشهاي معاويه گونة سّب علي ديگر جواب ندارد...!
اين را
هم بايد تأكيد كنم كه مادر با عناصر خائن و توابين مرزبندي محكم و قاطعي داشت، اين
يكي از ويژگيهاي برجستة مادر بود و من از همان دوران كودكي اين قاطعيت را در رفتار
او حس ميكردم. در اولين و دومين برخورد از صحبتهاي طرف مقابل و تنظيم رابطة او
ميتوانست بفهمد اين فرد به قول خودش آدم درست و يا آدم سالمي است و يا اينكه بخشي
از رژيم و وزارت اطلاعات است كه براي جمع آوري اطلاعات و اخاذي به خانه ما آمده
است؟ كافي بود كه بفهمد فرد مربوطه تواب و يا نفوذي است در آن صورت با قاطعانه ترين
برخورد بقول خودش آنان را دك ميكرد و مطلقاً اجازه نميداد كه ديگر نزديك خانه او
شوند.
بهشت
زهرا تسليگاه مادران شهيدان
كعبه
تسكين كده و دير تسليگاه است ناله سركن همه جا خانه فريادرس است
روزهاي
پنجشنبه بهشت زهرا بسيار ديدني و در عين حال تكان دهنده است. تكان دهنده از اين
جهت كه خميني جلاد چگونه كمبود شاه را با همان كلمات دجالگرانه يي كه نخستين روز
ورودش به ايران در بهشت زهرا بر او خرده ميگرفت به اتم وجه كامل كرد، گورستانها را
آباد و شهرها را ويران نمود...!
بله!
در بهشت زهرا به هر گوشه يي كه نگاه كني مادراني را ميبيني كه بعضاً ساليان سال
است به دنبال مقبرة فرزندان خود نا اميدانه از اين سو به آن سو ميروند تا
شايد اثري از فرزندان خود بيابند اما هيچگاه آنرا نيافته و حداقل تا سرنگوني رژيم
نخواهند يافت! اما عجيب اين است كه اين مادران هيچگاه خسته نميشوند. نميدانم رمز آن
چيست اما فكر ميكنم كه بهشت زهرا براي آنان يك تسليگاه است.
اين
كاري بود كه مادر انسيه از همان دوران كودكي كه خاطرات آن در ذهنم نقش بسته همه
هفته روزهاي پنجشنبه انجام ميداد. زماني كه خودش جوانتر بود خودش اين كار را ميكرد
وقتي بيماريهاي كمر و پا او را از كار انداخته بود از من ميخواست كه بجاي او اين
كار را انجام دهم و خود در گوشه يي با شهيدان نجوا ميكرد. فراموش نميكنم كه از
همان دوران كودكي دست مرا ميگرفت و از صبح تا نزديك غروب در بهشت زهرا با فرزندانش
و شهيدان مجاهد نجوا ميكرد. بارها به من گفته بود كه در بهشت زهرا آرامش ميگيرد و
به همه خانواده هم اين را ياد داده بود كه شب جمعه ها متعلق به رفتگان است.
تقريباً بر سر مقبرة كليه اقوام و آشنايان ميرفت و هيچگاه كسي را از قلم نمي
انداخت آخرين مزاري كه براي فاتحه خواني ميرفت مزار پدر طالقاني بود و پدر را از
قلم نمي انداخت هربار كه به قسمتي از بهشت زهرا ميرفتيم در يك نقطه مينشست و به من
گفت «امير اين منطقه را گشتي بزن ببين قبري را پيدا ميكني كه اسم ”محمد” و ”محسن“
و يا ”مادرت“ و ”دائيت“ بر روي آن نوشته شده باشد»! من هم به خواست او مشغول گشتن
در ميان قطعه هاي آن قسمت ميشدم، براي اينكار بيشترين اشتياق را داشتم و هميشه
منتظر آن بودم كه مادر بگويد كه بروم دنبال مزار آنان، بعضاً ساعتها در حال رفتن
از اين قطعه به قطعه ديگر، از اين خيابان به خياباني ديگر جستجو ميكردم تا شايد
يكبار هم كه شده چشمم به اسم آشناي مادر، عموها و يا دائي ام بخورد! اين گشتن
بعضاً تا حدي ادامه پيدا ميكرد كه مادر را گم ميكردم.
كمك
مالي مادر به سازمان
يكي از
اقداماتي كه مادر تمام دوراني كه من با او بودم انجام ميداد جمع آوري كمك مالي
براي سازمان بود اما او هيچگاه اين موضوع را به من نگفته بود. تا اينكه در يك
ماجراي جالب متوجه اين موضوع شدم. داستان به شيطنتهاي دوران كودكي من بر ميگردد.
مادر
در اتاق پذيرايي كه محل نشست و برخاست او بود يك چهار پايه داشت كه دوست داشت
هميشه روي آن بنشيند و هر چه قدر هم كه به او ميگفتم بگذار يك وسيلة بهتر برايت
تهيه كنم قبول نميكرد. اين چارپايه همواره در نقطة خاصي در اتاق پذيرايي قرار
داشت. من همواره به دليل بيمارهاي مادر در كارهاي خانه به او كمك ميكردم. يك روز
حين جارو زدن قسمتي از اتاق چارپايه را جابجا كردم و فرش را كنار زدم كه جارو بكشم
يكباره با انبوهي پول خرد و اسكناس مواجه شدم فهميدم كه كار مادر است و اينجا محل
نگهداري پول هايش است. ابتدا چشمم را بستم و به كار ادامه دادم اما يكي دوبار هم
از آنجا مقداري پول برداشتم! اين ماجرا گذشت يك ماه بعد در همان نقطه كه پولها را
ميگذاشت نشسته بود مرا صدا كرد و گفت: «بيا يك دقيقه كارت دارم...»! از فضاي سنگين
اش فهميدم كه ناراحت است. من هم نزد او رفته و وقتي در مقابلش نشستم شروع به صحبت
كرد و گفت: «يك سئوال ازت ميپرسم و ميخواهم راست حسيني به من جواب درست بدهي»!
بلافاصله گفت: «بگو ببينم آيا تو از زير فرش پول برداشتي»؟ من كه در لحظه خشكم زده
بود مانده بودم چه بگويم! اما بقول مجاهدين به لحظه ام غلبه كرده و با شرمندگي
گفتم بله! «مادر گفت چقدر پول برداشتي»؟ گفتم فقط دو هزار تومان! او برگشت و رو به
من گفت: «تو كه آدم دروغگويي نبودي»؟ در پاسخ گفتم آخه تو از كجا ميداني كه دروغ
ميگويم؟ در جواب به من گفت:« 2 هزار و 350 تومان برداشتي»!! من كه ديگر راه فراري
برايم باقي نمانده بود قبول كردم اما نميتوانستم تعجم را از اينكه او تا اين حد
دقيق بوده است را پنهان نمايم. در اين فكر بودم كه مادر چگونه در حاليكه سواد
محاسبه اينهمه پول را ندارد توانسته در اين مدت طولاني مچ مرا بگيرد كه يكباره
گويي او هم لحظه مرا در چهرهام خوانده باشد رو به من كرد و گفت: «فكر كردي من
بيسواد هستم و تو هم هر كاري دلت خواست ميتواني بكني و من متوجه نشوم»؟ گفتم نه به
خدا! چنين چيزي در ذهنم نبود! اما بلافاصله بند را آب داده و با شيطنت كودكانه
گفتم راستش را بگو از كجا فهميدي؟ كه خنده يي كرد و گفت «به من ميگن ”كاراگاه بخارايي“!
و ادامه داد ”ننه جون رنگ همه اين پولها را حفظ كردم هر روز كه به آنها اضافه
ميكنم يك بار ديگر رنگهاي آنان را شمارش ميكنم كه يادم نرود“».
بعد از
اينكه كلي با هم خنديديم! با همان مهر و محبتي كه همواره نثار من ميكرد به نصيحت
من پرداخت و گفت: «هر موقع پول خواستي بيا به من بگو ولي از اينجا برندار»! گفتم
علتش چيست؟ گفت «اين پول مستمندان و يتيمان است مال بيت المال است و مال ما
نيست»!! گفتم اين يتيمان كجا هستند كه من نميدانم؟ گفت «كه درشمال زندگي ميكنند...»!
رو به مادر كردم و گفتم مادر داري از من چيزي را پنهان ميكني!؟ گفت نه! گفتم قيافه
ات دارد داد ميزند راست حسيني به من بگو پول را براي چه جمع ميكني»؟ مادر مقداري
مكث كرد و معلوم بود دارد با خودش فكر ميكند كه آيا زمان آن رسيده و من آنقدر
بزرگ شدهام كه اسراري را با من در ميان بگذارديا خير! برگشت و رو به من گفت «ببين
پسرجان اين پولها مال مجاهدين است براي آنها جمع ميكنم و پس از اينكه مقدار آن به
حد قابل قبولي رسيد آنرا براي سازمان ميفرستم». من اين صحنه را سالها بعد روزي كه
در سال 83 مادر به اشرف آمده بود به چشم ديدم زماني كه به محض رسيدن قبل از هر
كاري دست در كيفش كرد و هزار دلار را به سازمان هديه كرد! با ديدن آن صحنه بياد آن
سكه ها و اسكناسهاي زير قالي افتادم...!
الان
كه در حال نگارش همين خاطرات هستم تازه ميفهمم كه يك نيروي مردمي و بر حق در فضاي
اختناق چگونه ماندگاري خود را حفظ ميكند! بله به اين دليل كه در عمق قلوب مردم
ريشه دارد. فهميدم كه در دوران اختناق سياه خميني نميشود و نبايد از تودة مردم
انتظار داشت بطور علني از ممنوعترين نام يعني «مجاهدين» دفاع نمايند. بايد مجاهدين
را در عمق قلوب مردم جستجو كرد. اينجا بود كه فهميدم ملاك مشروعيت سازمان همان
مقاومت و خونهايي است كه بدون چشمداشت نثار آزادي مردم ايران كردهاند و آنان كه
آگاهانه خود را به تجاهل زده و منكر پايگاه اجتماعي سازمان ميشوند ميخواهند همين
واقعيت، برجسته و آشكار نگردد. براي من مثل روز روشن است كه اين يك نمونه نبوده و
نيست. هزاران هزار تن از اين انسانهاي شريف و رنج كشيده بدور از چشمان ناپاك
جاسوسان، اينچنين فرزندان پيشتاز خود را پشتيباني ميكنند و ما هر يك، فقط قطره يي
از دريا را ميدانيم.
لحظات
وداع با مادر سختترين و در عين حال با شكوهترين لحظات زندگي ام
روزي
كه ميخواستم از مادر جدا شده و به قرارگاه اشرف بيايم همه چيز را حل و فصل كرده
بودم و فقط خداحافظي از مادر مانده بود حتي با خيلي از اقوام نزديك هم خداحافظي
كرده بودم.
مادر
از آمدن من خبر داشت ولي زمان دقيق آنرا نميدانست و اين تنها برگ برنده من بود. از
آنجايي كه خداحافظي از چنين مادري برايم خيلي سخت و سنگين بود خيلي فكر كردم كه چه
كار كنم تا در لحظه وداع عواطف مادر مانع من نشود. درهمين فكر بودم كه يادم آمد كه
مادر به هنگام نماز واقعاً از خود بيخود ميشود. در تمام ساليان كه با او بودم
نديدم كه حتي يكروز نمازش قضا شود. در نهايت تصميم گرفتم هنگاميكه بر سر نماز
است از خانه خارج شوم و هم اينكه به گونه يي باشد كه او هم ناراحت نشود چون به هيچ
عنوان نمازش را قطع نميكرد و اصلاً متوجه نميشد كه در اطرافش چه اتفاقي ميافتد.
بنابراين هنگاميكه داشت قنوت ميخواند رفتم سراغش و از او خداحافظي كردم و صورت
ماهش را بوسيدم و تنها واكنش او اين بود كه با صداي بلند گفت (الله اكبر) كه با
توجه به شناختي كه از او داشتم معني اين كار اين بود كه صبر كن نرو بعد چند لحظه
ايستادم منتظر واكنش او بودم! كه ديدم هنگامي كه قصد رفتن به سجده داشت گفت برو
خدا پشت و پناهت! كه ديگر از خانه خارج شدم.
راستش
فكر ميكنم با بيان چند خاطره از مادر حق مطلب در مورد او ادا نميشود شايد لازم
باشد كتاب بنويسم ولي خب به هر حال اميدوارم ذره يي از آن چيزي كه در اين ساليان
از يك مادر مجاهد ديده و آموختم را بازگو كرده تا اينكه در تاريخچة مجاهدين ثبت
گردد كه مادران و پدران مجاهد چه كساني بودند.
هميشه
به او ميگويم كه خيلي به تو افتخار ميكنم و خيلي به اين افتخار ميكنم كه تو مرا
بزرگ كردي و راه و رسم مجاهدت را به من آموختي و هميشه مديون و شرمنده زحمات تو
هستم و اميدوارم به آرزويي كه داشتي رسيده باشي كه البته ميدانم كه به آرزوهايت
رسيده يي و الان در كنار فرزندانت نشستهيي و در آرامش هستي! ..... درود
صابر
سيداحمدي
تير
1394
پاورقيها
------------
مجموعه
ساختمانهايي در ضلع شرق اشرف كه براي ديدار خانواده ها بازسازي شده بود و نام آن
را هتل ايران گذاشته بوديم .
از
همان روزهاي نخستين آغاز جنگ و زماني كه خميني در حسينية جماران بر بالاي آن بالكن
كذايي ظاهر شد و گفت جنگ ”موهبت اللهي”! است روشن بود كه منظورش چيست! زيرا در
كمال تعجب اولين اقدامش بجاي بسيج در به اصطلاح جبهه هاي جنگ اين بود كه در تهران
ژ3 بدستان و چماقدارانش را به دفاتر سازمان مجاهدين روانه كرد و با حمله و هجوم به
دفاتر سازمان آنان را به بهانه ”جنگ” اشغال و تيغ سركوب داخلي را بيرون كشيد. اگر
چه خميني به دليل هوشياري رهبري سازمان مجبور شد كه طرح خود را تا 30 خرداد60 به
تأخير بيندازد اما بر همگان روشن شد كه جنگ از سوي خميني تنها اهرمي براي سركوب و
تصفية نيروهاي انقلابي و سياسي در جامعه و كسب انحصاري قدرت سياسي است. حضور ما در
ستاد انزلي هم پس از حملة كميته چيها به دفتر سازمان مجاهدين در خيابان انزلي بود.
بله! داشتم ميگفتم
ملي كش
به زندانياني اطلاق ميگرديد كه مدت محكوميتشان به پايان رسيده و اضافه بر حكم در
زندان بسر ميبردند.
دو تن
از توابين خائن كه در سال 1373 از سوي وزارت اطلاعات و تأكيد شخص خامنها ي در يك
مصاحبة تلويزيوني مسئوليت انفجار حرم امام رضا عليه السلام را به گردن سازمان
انداختند. لازم به يادآوري است كه اكبر گنجي يكي از فرماندهان سابق سپاه پاسداران
طي مصاحبهيي با روزنامه حكومتي آريا 13آذر 1378 گفت: «وزارت اطلاعات كشيشان مسيحي
كه نظام سياسي ما را قبول نداشتند به قتل رساندند و به گردن مجاهدين انداختند. اين
كار هم ما را از روحانيون مسيحي خلاص مي كرد و در ضمن سازمان مجاهدين را بي آبرو
مي كرد». روز بعد (14 آذر 1378) روزنامه حكومتي رسالت نوشت «اكبر گنجي قتل كشيش
هاي مسيحي و انفجار بمب در حرم امام رضا را كار وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي ايران
دانسته و منافقين را از انجام امور فوق تبرئه كرده است».
5روز بعد، بهزاد نبوي (نايب رئيس بعدي
مجلس آخوندها) نسبت دادن انفجار حرم امام رضا به مجاهدين را تكذيب كرد و گفت:
«ماجراي حرم امام رضا هم بحث ديگري دارد كه من در صدد طرح آن در اينجا نيستم. اصلا
مساله طور
ديگري
است». بهزاد نبوي افزود كه از ترس زندان نمي تواند در اين باره چيز بيشتري بگويد.
وي گفت «ما تازه عمل كرده ايم و نمي توانيم برويم آب خنك بخوريم»(روزنامه كار و
كارگر - 18آذر 1378).
مجاهد
صديق فريده ونايي از اعضاي شوراي رهبري مجاهدين بيست و دومين شهيد محاصره پزشكي
ليبرتي است كه در سال 93 در اثر رشد و گسترش بيماري در بيمارستاني در آلباني بدرود
حيات گفت.
اين
آلودگي در سازمان به «بختك» معروف است كه بين سالهاي 65 تا 67 از سوي وزارت
اطلاعات بكار گرفته شده بود. غرض از اين نامگذاري بيان تاكتيكي بود كه در اين دو
سال از سوي وزارت اطلاعات به منظور جلوگيري از انتقال گستردة هواداران و زندانيان سياسي
آزاده شده به واحدهاي رزمي كه در سال 66 به تأسيس ارتش آزاديبخش ملي منجر گرديد،
بكار گرفته شده بود. وزارت اطلاعات در داخل كشور با به خدمت گرفتن مزدوران در سايه
كه خود را هوادار سازمان جا ميزدند اقدام به ايجاد تشكيلات موازي با تشكيلات
سازمان كرده تا با نفوذ در ملأ هواداران سازمان و خانوادههاي زندانيان و شهيدان
مجاهدين آنان را در چنين تشكيلات دروغيني به خدمت گرفته و مانع رفتن به ارتش
آزاديخبش ملي گردند. اين پروژه در زمستان سال 66 از سوي سازمان مجاهدين از راديو
مجاهد در داخل كشور افشا شد و اين توطئه در هم شكست .
منبع : ایران افشاگر